#همسفر_گریز_پارت_102


راهی از اتاقش خارج شد.

نفس آرزو کرد " کاش نمی اومد"

سلام کرد.

- کارتون تموم شد؟

نفس لبخند زد.

- بله.

راهی گفت: اجازه بدید چند لحظه هم من در خدمتتون باشم.

و در اتاقش را باز نگه داشت.

آقای سزاوار گفت: خب بچه ها... من دارم می رم... خدانگهدار.

نفس خداحافظی کرد و بی میل وارد شد.

راهی مبل را تعارف کرد.

- خسته نباشید!

نفس نشست.

- شما هم خسته نباشید.

راهی لبخند زد.

- اصلن خسته نیستم! از دیشب خستگی رو فراموش کردم... چی میل دارین؟

نفس تشکر کرد.

- هیچی... مرسی...

راهی با شیطنت گفت: خب... فکراتونو کردین؟!

ابروهای نفس بالا رفت.

راهی دستی به موهایش کشید و لبخند زد.

- گفتم که بی طاقتم؟... ولی شوخی کردم!

نفس به زمین نگاه کرد و فکر کرد " اگر آرتین با لاریسا نبود هم قضیه رو تا امروز کش می دادم؟! همون دیشب، مثل امید دمشو نمی چیدم؟!... وای نفس! چی می گی؟! امید کجا و راهی کجا؟ این لعنتی هیچ نقطه ی منفی ای نداره که بخوام بهش گیر بدم!"

راهی آرامتر از قبل گفت: دیشب همه چیز براتون یه علامت سوال بود...

نفس نمی خواست این قضیه ادامه پیدا کند. مبارزه با خودش و آرتین کافی بود.

گفت: خودتون که حرف زدین، قضیه برام روشن تر شد.

- می خوام مطمئن باشین که باهاتون رو راست و صادقم.

نفس آرام سر تکان داد.

راهی گفت: خدا رو شکر، هم خودمو می شناسین، هم خانواده مو... رها که هیچ، پدر و مادرم هم عاشق شما هستن...

نفس نمی دانست چطور حرفش را بگوید.

مکث کرد و گفت: فکر کردید اگه نوید بفهمه...

راهی لبخند مهربانی زد.

- نوید اونقدرا که فکر می کنید پیچیده و غیر قابل نفوذ نیست. پسر خوب و مهربونیه... چون پدرتون زود مرحوم شدن، احساس مسئولیت بیشتری می کنه...

- از وقتی با شما صمیمی شده، خیلی بهتر شده ولی هنوز سر این مسائل حساسه.

romangram.com | @romangram_com