#همسفر_گریز_پارت_101


شب که خسته به تخت رفت، احساس کرد مغزش را دسته ای زنبور احاطه کرده اند. در تاریکی انقدر به راهی و آرتین فکر کرد تا خوابش برد.

نفس تا ظهر، همراه شکوفه و نوید به کلاریس و آرمن کمک می کرد.

آرتین از صبح شاگرد داشت.

ظهر که خواست به دفتر آقای سزاوار برود، آرام پایین رفت.

آرتین در را باز کرد.

- خسته نباشی... تموم شد؟

نفس گفت: هنوز یه کم مونده... می خوام برم تا شرکت.

- با ماشین من برو.

- نوید سوئیچشو داد. اومدم فیلمهامو بردارم.

و بی صدا به اتاقک رفت.

دخترها، دست از نواختن کشیده بودند.

نفس که بیرون آمد، آرتین به ارمنی گفت: یادت نره گفتی کمکت کنم.

نفس لبخند زد.

- همین امروز! زود بر می گردم.

***

شرکت مثل همیشه ساکت بود و منشی با دیدن ِنفس، بدون سوال گفت: خانوم لواسانی، اجازه بدید به آقای مهندس اطلاع بدم تشریف آوردید.

آقای سزاوار نفس را که دید، گفت: سلام خانوم عکاس مسافر! دیشب وقت ِ برگشت، همه متفق القول بودیم که بدون شما بدجوری احساس غریبی می کردیم... بفرمایید!

نفس نشست.

- فقط به خاطر زبونشونه وگرنه آدمای مهربونی هستن.

آقای سزاوار گفت: ایندفعه ما در اقلیت بودیم! تازه فهمیدم اقلیتها چرا انقدر هوای همدیگه رو دارن!... به موقع رسیدی دخترم... باید برای یه قرار ناهار بیرون می رفتم. می خواستم کلیدها و آدرس ها رو به راهی بسپرم.

- از صبح داشتیم کمک می کردیم خونه به وضعیت عادی برگرده. نمی شد تنهاشون بذارم. ببخشید.

آقای سزاوار لبخند با محبتی زد.

- حداقل یه جا، یه نقطه ضعف بذار! همه ی کارهات تحسین برانگیزه.

نفس خجالت زده ساکت ماند.

آقای سزاوار چند برگه آورد و کنار نفس نشست. به هر برگه، کلیدی چسبانده شده بود.

- آدرس و کروکی ِ هر واحد جداست که راحت پیدا کنی... کار راهیه... می شد بری کلیدا رو از دفتر کیش بگیری ولی گفت اینطوری راحت و م*س*تقل، هروقت خواستی و فرصت داشتی می تونی بری.

نفس برگه ها را در کیفش گذاشت.

- امر دیگه ای نیست؟

آقای سزاوار به ساعتش نگاه کرد.

- نه دخترم... می خوای تا یه جایی برسونمت؟

نفس بلند شد.

- نه... با ماشین اومدم... سلام برسونید.

آقای سزاوار در را باز کرد.

- ممنونم عزیزم... سفر به سلامت... خوش بگذره. تو هم سلام برسون.

romangram.com | @romangram_com