#همیشه_یکی_هست_پارت_7

احمد آقا نفسي كشيد و گفت :

- امان از تو . خيلي خوب بگير بشين تا نوبتت بشه .

روي تنها صندلي كه خالي مونده بود نشستم . تازه نگاهي به اطرافم انداختم . همه ي مشتريها نگاهشون و با كنجكاوي به من دوخته بودن . بي توجه به همشون به در و ديوار زل زده بودم .

بالاخره بعد از كلي صبر كردن نوبتم شد . نشستم روي صندلي مخصوص و كلاهم و در آوردم . احمد آقا موهام و برام يكم كوتاه تر از حدي كه بود كرد و بعد از اينكه پول و دادم از سلموني اومدم بيرون . خوب اينم از موهام حالا بايد چيكار ميكردم ؟

به سمت بقالي رفتم و يه سري خورده ريز واسه خونه خريدم و راهي شدم . مثل اينكه امروز هر جور بود بايد اقدس خانوم و تحمل ميكردم !

عين كاروونسرا در خونه باز بود . روزا هميشه همينجوري بود . انگار حياط خونه ي اقدس خانوم سر كوچه بود ! هر چقدر اين كوچه رفت و اومد داشت خونه ي اقدسم داشت !

اقدس با چند تا از خانوماي همسايه توي حياط نشسته بودن و حرف ميزدن . معلوم نبود باز داشتن غيبت كدوم مادر مرده اي رو ميكردن ! اين حرفاشون ميتونست زندگي يه آدم و زير و رو كنه !

از جلوي خانوما رد شدم و سعي كردم نگاهاي چپ چپشون و نديده بگيرم . خودم و انداختم توي اتاقم و در و بستم . نفسم و پر صدا بيرون دادم . حالا بايد چيكار ميكردم ؟ كيسه ي خريدم و توي يخچال كوچيكي كه كنار اتاق داشتم جا دادم و كنار بخاري نشستم . هر روز كه ميگذره بيشتر دوست دارم از اينجا فرار كنم . نگاهم و دور تا دور اتاقم ميچرخونم . وسايل چنداني نداشتم . يه فرش كوچيك 9 متري وسط اتاق انداخته بودم و يه يخچال كوچيكم يه گوشه گذاشته بودم . براي پخت و پزهايي هم كه گاهي انجام ميدادم يه گاز پيك نيكي كوچيك داشتم . چند دست لباسي رو هم كه داشتم و به چوب لباسي كه گوشه ي اتاق بود آويزون كرده بودم . يه بخاري و يه دست لحاف و تشكتم بيشتر نداشتم . از دار دنيا فقط همينارو داشتم . نه تلويزيوني ! نه حتي راديويي ! تنها وسيله ي با ارزشي كه داشتم موبايلم بود كه به اصرار مهدي خريده بودم . اونم فقط پول سيم كارتش و خودم داده بودم كه 10 هزار تومنم نشد . گوشي رو مهدي برام خريد . گفت به عنوان قرض ولي وقتي ميخوام پولش و بهش بدم هر دفعه قبول نميكنه . البته همچين گوشي تاپي هم نيست . به قول اكبر خرسه كه ميگه چراغ قوش بيشتر از خود گوشيه به درد ميخوره !

ولي خوب من به همينم راضي بودم . مهدي چند وقتي بود كه رفتاراش باهام عوض شده بود . زيادي مهربوني ميكرد . البته اخلاقش و نميگما ! اصلا تو مرامش نبود كه بخنده ! ولي با كاراش بدجور آدم و نمك گير ميكرد . البته من هميشه ميذارمش پاي معرفتش .

دوباره ياد حرفاي صبح دُكي افتادم . واقعا كي حاضر ميشد بياد من و بگيره ؟ من و ؟ بلبل ؟ هه ! چه خيالات خامي .

از جام بلند شدم و توي آينه ي كوچيكي كه روي ديوار بود به خودم نگاه كردم . موهاي تازه كوتاه شدم واقعا قيافم و مثل يه پسر كرده بود . همه توي كوچه و خيابون با اولين نگاهي كه ميديدنم فكر ميكردن پسرم ولي به قول مهدي تا دهن باز ميكردم صدام داد ميزد كه دخترم .

چشماي درشت و عسلي رنگي داشتم . مژه هامم بلند و حالت دار بود ولي ابروهاي پر و بي حالتم اجازه نميداد چشمام زياد نظر كسي رو جلب كنه . نگاهي به پشت لبم انداختم . اگه خيلي دقت ميكردم ميتونستم موهايي كه بالاي لبم جا خوش كرده رو كاملا ببينم ولي خوب چون موهام بور بود زياد معلوم نبود ولي خوب اين دليل نميشد كه وجودشون و بشه انكار كرد ! پوست گندمي داشتم و لبهامم ميشد گفت خوش فرمه ! در كل از قيافم راضي بودم . كلا هر كي نگاهم ميكرد توي دختر بودنم شك ميكردم اونم فقط به خاطر موها و ابروهاي پرم بود . قد و هيكل باريك و كوتاهي داشتم . قدم تقريبا 160 سانت بود . حالا 1 يا 2 سانت بيشتر ! اندامم هم ظريف و باريك بود . اكبر خرسه هميشه ميگفت اگه اسمت بلبل نبود ترجيح ميدادم بهت بگم استخون ! خوب حقم داره در مقابل خودش من مثل چوب كبريت ميمونم !

نفسم و پر صدا بيرون دادم و گفتم ” خر نشو بلبل ! كي عاشق تو ميشه ؟ اونم با اين سر و وضع ؟ تو هميشه هميني كه هستي ميموني . مگه اينكه خودت يه فكري بكني و از اين منجلاب در بياي ! حاليته ؟ “

هر روز به خودم قول ميدادم كه تلاش كنم تا از اين وضعيت خلاص بشم . ولي زمان ميبرد .

براي نهار روي گاز پيك نيكيم نيمرو درست كردم و خوردم . بعد از نيمرو يه چرت ميچسبيد كنار بخاري ولو شدم و چشمام و بستم .

نگاهي به اطرافم كردم هوا داشت كم كم تاريك ميشد . ساعت حدوداي 5 بود . از جام بلند شدم و لباسام و مرتب كردم دوباره كاپشنم و پوشيدم و از در خونه زدم بيرون . خبري از هياهوي هميشگي تو حياط نبود . امروز از صبح پريناز و نديده بودم . حسابي دلم براش تنگ شده بود .

قدم توي كوچه گذاشتم . هوا سوز بدي داشت . يقه ي كاپشنم و بالا تر آوردم تا از سرما در امان باشم ولي با اون لباسا بعيد بود گرم بشم . به سمت محل قرارم با بچه ها رفتم . اكثر اوقات اونجا جمع ميشديم . تقريبا سر خيابون اصلي محلمون بود . از دور آتيشي كه همه دورش حلقه زده بودن و ديدم . به همه سلام كردم و دستم و روي آتيش گرفتم تا گرم بشه . كم كم خون گرم زير پوستم دويد . با صداي اكبر خرسه به خودم اومدم : - امروز دُكي چيكارت داشت ؟

- دُكي معمولا چيكار داره ؟ حرف الكي تو گوشم خوند .

حسن بقچه گفت :

- چقدرم كه رو تو تاثير داره ! امروز بابام ميگفت ممد آقا هموني كه لباس فروشي داره پايين كوچمون . ميشناسيش كه ؟

سرم و تكون دادم دوباره گفت :

- دنبال يه ور دست ميگرده . اگه ميري بگم بابا باهاش حرف بزنه ؟

پوزخندي زدم و گفتم :

- با پول جيب بري هنوز هيچي ندارم با پول ور دستي كه ديگه فكر كنم از گرسنگي هم بميرم .


romangram.com | @romangram_com