#همیشه_یکی_هست_پارت_6
- صبحونه خوردي ؟
- نه ميرم تو راه يه چيزي ميگيرم ميخورم .
- بيا بشين با هم بخوريم منم نخوردم .
- نه ميرم .
- بشين .
رو حرفش حرف نزدم كنار سفره ي كوچيكي كه پهن كرده بود نشستم و مشغول خوردن شدم .مهدي اخماش تو هم بود و حسابي رفته بود تو فكر . گفتم :
- چته امروز ؟ كشتيات غرق شدن ؟
نگاهي بهم كرد و گفت :
- ميميري دو دقيقه حرف نزني ؟
سري تكون دادم و گفتم :
- آره . بيراه نيست كه بهم ميگن بلبل ديگه !
استكان خالي چاييش و روي نعلبكي گذاشت و از جاش بلند شد .
- من ميرم حاضر شم . زود بخور سفره رو هم جمع كن .
- جون مهدي تعارف نكنيا . من غلامتم اصلا .
بدون توجه به حرفم رفت تا لباساش و بپوشه . منم سريع از جام بلند شدم و سفره رو جمع كردم . چند دقيقه اي منتظرش موندم ولي از اتاق بيرون نيومد بلند گفتم :
- مهدي من برم ؟ كاريم نداري ؟
- نه خداحافظ .
چقدر امروز اين عجيب شده بود . شونه هام و بالا انداختم و از خونش خارج شدم . حالا بايد كجا ميرفتم ؟ تصميم گرفتم برم سلموني . قدمام و تند تر كردم و به سمت سلموني مردونه اي كه سر كوچمون بود رفتم . سرش حسابي شلوغ بود . احمد آقا ( آرايشگر ) به محض اينكه من و ديد گفت : - به سلام بلبل . از اين ورا .
- سلام احمد آقا . موهام بلند شده اومدم پيشت كه يكم صاف و صوفش كني .
- اون دفعم كه بهت گفتم . اگه يكي بياد و تورو اينجا ببينه واسه ما بد ميشه . آرايشگاه زنونه 1 كوچه پايين تره .
كلافه گفتم :
- احمد آقا جون تورو خدا من و سر ندوون . من اينجا راه دستمه . بزن بره قربونت كسي نمياد ببينه .
romangram.com | @romangram_com