#همیشه_یکی_هست_پارت_60

پشتم و بهش كردم و از خونش زدم بيرون . يه راست رفتم در مغازه اكبر اونجا بود وقتي حال و روزم و ديد اول يه ليوان آب دستم داد و بعد من كل ماجرا رو براش تعريف كردم . آخرش گفت :

- خوب حالا ميخواي چيكار كني ؟

رفتم تو فكر دوباره حرفاش عين ضبط صوت تو سرم چرخيد زير لب گفتم :

- ميرم دنبال يه كار ديگه ميگردم .

*****

كارم اين شده بود كه از صبح ميرفتم روزنامه ميگرفتم و تا شب هي دور كارا خط ميكشيدم . نصفش سر كاري بود بقيشم كه يا مدرك خاصي ميخواست يا اينكه پيشنهاداي نامعقول ميدادن . خسته شده بودم انقدر زنگ زده بودم و الكي با هر قلچماقي حرف زده بودم چشمام و بستم و روزنامه رو جلوم باز گذاشتم . يه بار ببينيم شانسمون چي ميگه . انگشتم و گردوندم و گذاشتم روي روزنامه چشمم و باز كردم نگاهي به روزنامه كردم نوشته بود منشي ميخواد ترجيحا هم خانوم . چونم و با دستم گرفتم . منشي كارش فقط تلفن جواب دادن بود ديگه نه ؟ حالا تيري در تاريكي بود !

تلفن و برداشتم و شماره گرفتم 4 تابوق خورد فكر كردم ديگه كسي جواب نميده خواستم قطع كنم كه صداي يه مردي توي گوشي پيچيد :

- بفرماييد ؟

- سلام آقاي كياني ؟

- بله امرتون ؟

انقدر عجله داشت گفتم :

- واسه آگهيتون تماس گرفتم ميخواستم …

پريد بين حرفم و گفت :

- خانوم اين آدرس و ياد داشت كنين فردا بعد از ساعت 10 تشريف بيارين

آدرس و سريع گفت و گوشي و قطع كرد . همينجوري تلفن تو دستم مونده بود . هول بود ! باز خوبه حالا اين يكي به مرحله ي ديدار رسيده بود بقيش كه همون پاي تلفن منتفي ميشد ! توكل به خدا كردم . فردا همه چي معلوم ميشد .

****

- آخه اين چه لباسيه تنت كردي ؟ مثلا خير سرت داري ميري مصاحبه شغلي !

همونجوري كه داشتم تو آينه خودم و ميديدم گفتم :

- من بهتر از اين بلد نيستم تيپ بزنم . بابا لباسم كجا بود . اين چند وقت خرج خورد و خوراكم نداشتم چه برسه به اينكه پول واسه لباس بدم .

پيرهن مردونه ي آستين بلند با شلوار پارچه اي پوشيده بودم . پيرهنش انقدر برام بلند بود كه تقريبا كامل روي شلوارم و ميگرفت و مثل مانتو ميموند . كلاهمم سرم گذاشته بودم دوباره گفتم :

- ببين حسن جون كسي كه بخواد واس خاطر تيپم بهم كار بده ميخوام صد سال سياه نده . من رفتم . اكبر حواست به دخل باشه باز به هواي خريد از بقالي نزني از مغازه بيرون بدبختم كني ؟

- نه برو خيالت تخت .

- زت زياد .

از مغازه زدم بيرون . دوباره نگاهي به آدرس كردم . طرف بالا شهرم بود . خدا رو چه ديدي شايد قسمت شد ما هم رفتيم بالا شهر ! نيشخندي زدم و به سمت ايستگاه اتوب*و*س رفتم . تقريبا 1 ساعت تو راه بودم . بالاخره رسيدم جلوي يه ساختمون آجر سه سانتي توي يه خيابون شلوغ و پر رفت و آمد . كلا خيابونش انگار تجاري بود ! گُله به گُله يا مطب دكتر بود يا دفتر وكالت يا شركتاي خصوصي . دوباره يه نگاه به آدرس كردم نوشته بودم دفتر وكالت كياني و صارمي . نگاهي به تابلوها كردم باس ميرفتم طبقه ي سوم . در ساختمون باز بود راحت رفتم تو . آسانسورم داشت ولي دلم تو اين اتاق تنگا ميگرفت پس بيخيالي طي كردم و با پله ها رفتم بالا . پشت در كه رسيدم كه نفس عميق كشيدم . در باز بود تقه ي آرومي به در زدم و بلند گفتم : - سلام . آقاي كياني .


romangram.com | @romangram_com