#همیشه_یکی_هست_پارت_55

50 به اين ميدادم بهتر از اين بود كه دوباره چشم تو چشم حسين شم . آره بابا خرجي نداشتم كه ديگه ! فكر كنم آخرش 10 تومن از حقوقم بمونه با اين وضع ! ولي بازم خوب بود حداقل پول پيش نميخواست . از روي ناچاري بايد قبول ميكردم .

2 ساعت بعد دوباره به ممد آقا زنگ زدم و قرار مدارامون و با هم گذاشتيم . بعدشم بلافاصله به حسن زنگ زدم :

- الو .

- سلام حسن خوبي ؟

- سلام قربونت تو خوبي ؟ چه خبر ؟ چي شد ؟ با ممد حرف زدي ؟

- آره بابا مردك دندون گرده !

- چطو ؟

- هيچي ميگه 50 تومن از حقوقت كسر ميكنم ميذارم بموني .

- زِپِرِشك ! تو چي گفتي ؟

- چي ميگفتم ؟ قبول كردم .

- دِ مگه مغض خر خوردي تو ؟ مگه همش چقدر ميگيري كه 50 هم كم شه ازش ؟

- چاره چيه ؟ هر جا خونه بخوام بگيرم همينه تازه بايد بيشترم بدم .

حسن نفسش و پر صدا بيرون داد و گفت :

- اگه ميدونستم اين هول و ولاي تو واسه چيه خيلي خوب ميشد .

- فضول و بردن جهنم آره رِفيق من !

- فضول عمته !

- چرت نگو يه كار ديگه داشتم باهات زنگ زدم .

- چه كاري ؟

- ببين من بايد اثاثام و يه جا بذارم . اينجا نميتونم بيارمش . يعني جايي هم نداره كه بذارمش . ميخواستم ببينم انباري دارين بيارم بذارم خونتون يه مدت بمونه ؟

حسن فكري كرد و گفت :

- راستش نَنِه ي من انقدر اثاث چپونده تو اون انباري كه جا نداره ولي اكبر اينا احتمالا دارن . بهش ميگم ببينم چي ميگه .

- دستت درست . فقط خبرش و زود برسون . راستي يه وانتم جور كن واسه جابه جا كردن اثاثا . هر چي زودتر از اون خونه بزنم بيرون بهتره .

- باشه . پس خبرت ميكنم . فعلا .

- فعلا .حاجي و خونوادش تعجب كرده بودن كه انقدر يهو واسه چي ميخوام برم مدام بهونه هاي الكي مي آوردم ميفهميدم كه باور نميكنن ولي چيزي كه واسم مهم بود فرار كردن از اون خونه و آدماشه . تنها كسي كه دليل كارم و ميدونست و يه كوچه غمگين نشسته بود حسين بود ولي اونم قول داده بود كه همه چي و تمومش كنه و به كسي چيزي نگه . با كمك اكبر و حسن خيلي زود وسايلم و جابه جا كرديم و برديمشون تو انباري اكبر اينا . بعد از حدود 8 - 9 ماه زندگي كردن توي خونه ي حاجي دوباره آواره شده بودم . اگه حسين اختيار قلب صاب مردش و ميگرفت دستش الان من نبايد انقدر اسيري بكشم !


romangram.com | @romangram_com