#همیشه_یکی_هست_پارت_47

- دستتون درست سير شدم . خيلي خوشمزه بود . الهي شكرت .

حاج خانوم لبخندي زد و گفت :

- نوش جونت مادر .

بعد از سفره جمع كردن حاجي و حسين رفتن استراحت كنن خواستم برم تو اتاقم كه حاج خانوم گفت :

- بمون پيشمون يه چايي بخور بعد برو واسه چي هي خودت و تو اون اتاق زندوني ميكني ؟ والا آدم دلش تو خونه هم ميپوسه چه برسه به اون اتاق كوچيك . قلب آدم ميگيره . بشين الان حسني چايي مياره .

ناچار كنارش نشستم . هنوز باهاشون احساس راحتي نميكردم . با اينكه كاري باهام نداشتن بنده خداها ولي بازم دلم نبود زياد پيششون باشم . حس ميكردم وصله ي ناجورم بين اونا .

حسني با سيني چايي اومد نشست كنار من حاج خانوم گفت :

- از كار و بارت راضي هستي ؟

استكان چايي و برداشتم و همونجوري كه نگاهم بهش بود گفتم :

- اي بدك نيست شكر . يه آب باريكه اي هست . بِيْتَر از نبودنشه .

- آره مادر خيلي خوبه كه تو اين سن انقدر زبر و زرنگ و كاري هستي . آفرين .

نزديك بود با اين حرفش پوزخند بزنم ! اگه كاري نبودم چيكار ميكردم ؟ نفسش از جاي گرم در ميومد ! گفتم :

- لطف دارين شوما .

حسني گفت:

- مامان به بلبل در مورد پريچهر خانوم گفتين ؟

پريچهر ؟ مامان من و ميگفت يا تشابه اسميه ؟ گوشام تيز شده بود زل زدم تو چشم حاج خانوم و گفتم :

- پريچهر ؟ كدوم پريچهر ؟

حاج خانوم نگاهش و بهم دوخت و گفت :

- مادرت دخترم . مگه مادرت پريچهر قادري نبود ؟

تا حالا كسي در مورد مادرم باهام حرف نزده بود يهو نميدونم چرا قلبم بناي كوبيدن گذاشت . گفتم :

- چرا مادرمه . شوما از كجا ميشناسينش ؟

حاج خانوم لبخند زد و گفت :

- چند شب پيشا داشتيم با حاجي در مورد تو حرف ميزديم . گفت مادرت پريچهر قادريه منم يكم پرس و جو كردم تا فهميدم كي و ميگه . يادش بخير مثل دو تا خواهر بوديم با هم . فكر نكنم يادت باشه چيزي ازش . وقتي تو به دنيا اومدي به رحمت خدا رفت .

دستاش و رو هم گذاشت و همينطور كه صورتش غمگين بود گفت :


romangram.com | @romangram_com