#همیشه_یکی_هست_پارت_48
- فكر نميكردم اينجوري از دنيا بره . انقدر زود ! خيلي آرزو داشت بچش و ببينه . 5 سال بود با بابات عروسي كرده بود ولي خبري از بچه نبود . چه خون دلها خورد . بميرم براش هميشه هم مظلوم بود .
حاج خانوم نگاهي به چشماي من كرد كه داشتم با تعجب نگاهش ميكردم گفت :
- اينارو نميدونستي نه ؟
سرم و به نشونه ي نه تكون دادم گفت :
- قبل از اينكه عروسي كنه با هم دوست بوديم . جفتمون ميرفتيم كلاس خياطي مهين خانوم . اهل حرف زدن و گرم گرفتن با هيچ كس نبود انگار فقط اومده بود خياطي ياد بگيره . كم كم با هم دوست شديم . خوشم ميومد از اخلاقاش . حتي الانم يه سري رفتاراش و توي دخترش دارم ميبينم .
با لبخند داشت نگاهم ميكرد دوباره گفت :
- مثل تو زرنگ بود . يكمي هم يه دنده بود درست عين تو ! خلاصش كنم يه مدت بينمون فاصله افتاد به خاطر ازدواجش ولي دورادور خبرش و داشتم كه بچه دار نميشه . ماهي 1 بار ميديدمش . بعد ازدواجش انگار شده بود پوست و استخون . ميدونستم توي يه خياط خونه كار ميكنه . فهميده بودم بچه دار نميشه سر همين قضيه با بابات سازش نميشد . پشت مرده نبايد حرف زد درست هم نيست بالاخره بابات بوده ولي خدابيامرز نذاشت مادرت يه يه ليوان آب خوش از گلوش پايين بره . تا وقتي كه مواد و ميزد واسه رفيقاش بود به وقت خماريش كه ميشد مينشست يه گوشه ي خونه و اوقات تلخياش واسه مامانت بود .
نفس عميقي كشيد و جرعه اي از چاييش خورد دوباره گفت :
- بالاخره فهميدم باردار شده . اون زمان من حسين و داشتم . حسني رو هم باردار بودم . خوشحال بودم كه بارداره حداقل اين بود كه ديگه بابات به باد كتك نميگرفتش و سركوفت اجاق كوريش و بهش نميزد . به فاصله ي چند ماه زودتر از من زايمان كرد ميگفتن بچش دختره نشد برم ببينمش . شكمم سنگين شده بود و حسينم مدام بي تابي ميكرد نميتونستم تنهاش بذارم تو خونه .
هنوز باردار بودم كه يكي از همسايه ها خبر فوت مادرت و بهم رسوند . وقتي شنيدم انگار دنيا داشت دور سرم ميچرخيد . ته توي قضيه رو در آوردم فهميدم بابات دوباره خمار بوده اومده خونه به زمين و زمون گير داده . دوباره به مامانت بد دهني كرده بوده كه چرا بچش مثلا دختره . اينا همش بهانه بود وگرنه دختر و پسر چه فرقي داره ؟ شكمش بايد سير ميشد كه از پس اونم بر نمي اومد ! خلاصه مثل اينكه با مامانت بناي دعوا ميگيره . بعدم نميدونم سر زن زائو رو به كجا ميكوبه و از در خونه مياد بيرون . ميگفتن با صداي گريه ي تو همه ريخته بودن تو خونه بعد ديده بودن مامانت خونين و مالين افتاده كف اتاق . نميدونم والا اين از خدا بي خبر چجوري نشون داد كه نگرفتن ببرنش . بعضي وقتا دلم به حال مادرت ميسوزه از زندگيش خيري نديد . شايد دو برابر بابات تو زندگيش مرد بود و خرجي ميرسوند ولي پدر اين اعتياد بسوزه كه همه رو تبديل ميكنه به قول بي شاخ و دم .
بعد از مرگ مادرت ديگه خبر چنداني نداشتم ازتون . تا همين چند شب پيش كه حاجي داشت در موردت ميگفت .
دستش و رو دستاي يخ بسته ي من گذاشت و گفت :
- منم مثل مادرت بدون .
حس ميكردم چشمام مثل دو تا گلوله ي يخي شده . چرا اين زن باهام اين كار و كرده بود ؟ اين چيزارو از بابام نميدونستم ازش خوشم نميومد چه برسه به اينكه ميفهميدم باعث و باني مرگ مادرمم هست . هرچند كه محبت و دست نوازش اونم به خودم نديدم ولي بالاخره يه آدم بوده . خدايا چقدر اين دنيا بي قانونه . خدا اون يه مادر بود . مادري كه ميتونست براي بچش بشه يه سرپناه امن كه بتونه سرش و رو شونش بذاره !
كلافه بودم انگار ته قلبم يه چيزي ميسوخت . تحمل نگاهاي ترحم آميز حسني و نگاهاش دلسوزانه ي حاج خانوم و نداشتم . دستپاچه از جام بلند شدم و گفتم :
- ممنون واسه غذا . فعلا .
قبل از اينكه صداشون متوقفم كنه از خونه زدم بيرون . دستام مشت شده بود . دلم ميخواست انقدر بكوبمش به يه جا كه خون نفرت و خشمي كه توي تنم بود ازش بزنه بيرون .
در اتاق و محكم به هم كوبيدم و پشتش نشستم . دستام و گرفتم رو سرم كلاهم و پرت كردم يه گوشه . شايد واسه همين چيزا دلم نميخواست چيزي كه هستم باشم . دوست نداشتم مثل مادرم ضعيف باشم . نميخواستم قرباني بشم .
نميدونم چند ساعت بود كه همونجوري كنار در چمپاتمه زده بودم ولي توي همين چند ساعت پر از نفرت بودم . انگار تو اين دنيا همه چي دست به دست هم داده بود كه بدبخت ترين آدم روي زمين باشم . اين دنيا كه زندگيم عين جهنم بود لابد اون دنيا هم خدا واس خاطر كارام ميخواست توبيخم كنه و اونجام بندازتم جهنم ! خدايا ناشكري نميكنم ولي آخه چرا انقدر بلا بايد سر من بياد ؟ چرا من بايد بچه يتيم بشم ؟ چرا بايد بلبل باشم ؟
اين حرفا چه فايده داشت ؟ جز اينكه فقط داغون ترم كنه ؟ بيخيالي طي كن بلبل . خداي توام بزرگه !
از جام بلند شدم به سمت دستشويي رفتم چند مشت آب به صورتم زدم . نگاهم تو آينه چرخيد چشمام قرمز بود . نگاهم و از آينه گرفتم و به سمت اتاقم رفتم . يه گوشه نشستم چشمام و بستم سرم داشت از درد منفجر ميشد . اينم از جمعه ي سگي ما ! گفتم ديگه از صبح وقتي اونجوري از خواب بيدار شم معلومه تا آخر شب چي ميشه !
****
- قيمتش همينه اخوي ! حالا ميخواي بزني تو سر مال اون ديگه امري جداست !
خريدار همينطور كه دستش روي پولاش بود گفت :
romangram.com | @romangram_com