#همیشه_یکی_هست_پارت_46

حسني كه انگار يه موضوع پيدا كرده بود كه بدون خشونت با من در موردش حرف بزنه خنديد و گفت :

- آره پريشب بابا يه قواره پارچه آورده بود . اونم سريع برام دوختش . اگه خوشت اومده بگم براي توام بدوزه ؟

نگاهش كردم همينجوري كه دستام و دور زانوهام حلقه ميكردم گفتم :

- نه تو تن تو قشنگه به من نمياد .

دروغ چرا يه لحظه بهش حسادت كردم كاش مادر منم الان زنده بود . كاش ميتونست برام يه پيرهن بدوزه مثل همين .

يه لحظه به خودم اومدم . همينت مونده كه از اين پيرن گل گليا تنت كني بري بيرون ! حسني گفت :

- ناهار مياي پيش ما ؟ مامان آبگوشت پخته .

چيزي نگفتم كه دوباره گفت :

- مامان برنامه ي هر جمعش اينه ميگه ظهراي جمعه همه دور هميم آبگوشت مزه ميده . دست پخت مامان حرف نداره توام بيا پيشمون .

خيلي معصومانه اينارو ميگفت . نميدونستم رد كنم يا قبول كنم . هرچند دلم واسه آبگوشت پر ميكشيد . خيلي وقت بود از اينجور غذاها نخورده بودم . گفتم :

- نميخوام مزاحم بشم .

انگار فهميد نرم شدم گفت :

- مزاحم چيه . تو بيا . همه خوشحال ميشن . مامان همش ميگه واسه تنهايي تو غصش ميگيره . هر چي هم بهت اصرار ميكنيم كه پيشمون نمياي .

حالا آبگوشته رو كه ميشد به بدن زد . گفتم :

- باشه ميام .

حسني خوشحال شد و از جاش بلند شد گفت :

- پس من ميرم به مامان بگم واسه ناهار ميام صدات ميكنم .

سرم و تكون دادم و اون رفت . منم دوباره رفتم تو فاز تنهايي خودم .

يكم خودم و سرگرم كردم ديگه كم مونده بود به ترك ديوارم نگاه كنم دوباره يكي به در زد سريع از جام بلند شدم حسني بود گفت :

- حاضري بريم ناهار بخوريم ؟

كلاهم و سرم گذاشتم و گفتم :

- بريم .

نگاهش روي كلاهم موند ولي هيچي نگفت با هم به سمت خونشون رفتيم . حسني جلوتر از من ميرفت تا وارد شدم بلند سلام كردم . همه توي پذيرايي دور سفره اي نشسته بودن . من و حسني هم كنار هم دور سفره نشستيم . همه موقع خوردن ساكت بودن . منم بعد از مدتها داشتم يه غذاي خونگي خوشمزه ميخوردم بدجور بهش حمله ور شده بودم جوري كه وقتي غذام تموم شد حاج خانوم با نگاه دلسوزانه گفت : - ميخواي بازم برات بكشم مادر ؟

تازه به خودم اومده بودم و همونجور كه با آستين لبم و پاك ميكردم گفتم :


romangram.com | @romangram_com