#همیشه_یکی_هست_پارت_44
انقدر بدم ميومد فاز خوش خدمتي ميگرفت . ولي خوب چاره چيه اصرار كرده بود زشت بود دستش و رد كنم ديگه ! منم از خدا خواسته واس خاطر تنبلي دست رد به سينه ي اين بچه ي سر به زيرمون نزدم و نون و گرفتم بعد رو به دُكي بلند گفتم :
- حاجي دستت درست .
حسين نيم نگاهي بهم انداخت و زير لب گفت :
- نوش جان .
دوباره برگشت پيش خانوادش . منم خوشحال از اينكه اين همه راه تا نونوايي نرفتم زود برگشتم تو اتاقم و بساط صبحونه رو به راه كردم . عجب صبحونه اي هم شد خيلي چسبيد .
بعد از صبحونه داشتم فكر ميكردم امروز چيكار كنم و كجا برم . از تو خونه موندن بدم ميومد . قبلا كه خونه اقدس بودم از دست اون و فرياداش هر روز ميزدم بيرون ولي الان انگار معذب بودنم جلو خانواده ي دُكي باعث ميشد خونه نمونم .
حسن كه با فك و فاميلاشون رفته بودن پيك نيك . بنده خدا اصرار كرد برم باهاشون ولي برم بگم چند مَنِه ؟؟ بين اون همه غريبه واقعا من برم چي بگم آخه ؟ واسه همين گفتم حسش نيست و پيچوندمش .اكبرم كه معمولا جمعه ها ور دل باباش بود . بنده خدا باباش هر روز صبح تا شب ميرفت سر كار يه جمعه ها ميومد خونه . زن كه نداشت بچشم كه فقط اكبر بود دلش ميخواست پسرش كنارش باشه خو . نميتونستم خلوتشون و كه به هم بزنم آخه !
بلبل خان امروز و ور دل دُكي و خانواده اي . كاش ميشد يه پولي دستم و ميگرفت ميرفتم يه تلويزيون ميخريدم . انقدر 100 تومن كم بود كه به روز دوم ماه نميكشيد . بقيه ي ماه و بايد با بي پولي سر ميكردم .
تو خيابونا هم كه نميشد علاف گشت اونم تنها . ديگه آدم از بيكاري به سرش ميزد با اين شهرام لاته بره گردش ! هووووووووووف . تقه اي به در اتاق خورد . بي حال پاشدم و در و باز كردم حسني بود .
- بلبل جون مهمون نميخواي ؟
همين يكي و كم داشتم . باز خوبه مثل داداش و باباش الكي روضه نميخوند . از جلو در رفتم كنار و گفتم :
- بفرما .
لبخند زد و اومد تو . اول از همه دور تا دور اتاق و بر انداز كرد كه زياد از اين كارش خوشم نيومد حس ميكردم اومده سركشي . هر چي باشه دختر حاجي بود ديگه . از كجا معلوم شايد اومده بود راپورت بده به باباش !
برو بابا حالا انگار چي دارم كه بخواد راپورت بده . نشستم جلوش و گفتم :
- چايي ميخوري ؟
- نه مرسي تازه خوردم .
منم از خدا خواسته بيخيالي طي كردم . كي حال داشت بره كتري رو آب كنه ! سرش پايين بود و هيچي نميگفت ! اومده بود بشينيم با هم سكوت كنيم ؟! حوصلم داشت سر ميرفت گفتم بذار يه سوالي ازش بپرسم بالاخره بهتر از اينه كه جفتمون لالموني بگيريم . گفتم : - درس ميخوني ؟
دوباره با لبخند گفت :
- آره .
- كلاس چندي ؟
لبخندش عميق تر شد و گفت :
- دانشجو هستم .
romangram.com | @romangram_com