#همیشه_یکی_هست_پارت_43

- بگيرش به كارت مياد .

- از اين سوسول بازيا خوشم نمياد

- دِ ميگم بگيرش يهو ديدي اين رواني دوباره سر و كلش پيدا شد .

با دو دلي ازش گرفتم خداحافظي كرد و رفت . منم سريع رفتم تو خونه اول از همه زخمم و تو آينه ديدم زياد عميق نبود توي روشويي صورتم و شستم و از بين بند و بساطم يه چسب زخم پيدا كردم و روش زدم .

لحاف تشكم و پهن كردم و دراز كشيدم . چقدر بعد از اون همه سر پا وايسادن دراز كشيدن حال ميداد . كش و وقوسي به بدنم دادم و دستام و زير سرم گذاشتم . انگاري اين مهدي واقعا يه مرگش بود .

واسه چي بايد براش مهم باشم ؟ اصلا اين حرفش يعني واسش مهمم ؟ غلط نكنم قصد و غرضي داره . بخواب بلبل خان انقدر ماجرا رو پليسيش نكن .



چشمام و باز كردم هوا روشن شده بود نگاه به ساعت كردم 9 صبح بود آي ديرم شده بود . خواستم از جا بپرم كه تازه يادم افتاده بود كه امروز جمعست و تعطيلم با خيال راحت لحاف و بيشتر رو خودم كشيدم صداي راديو از بيرون مي اومد . كار هر روز صبح دُكي و حسين بود كه ميومدن تو حياط راديو رو روشن ميكردن تا برنامه ي صبحهاي جمعه رو گوش بدن . انگار نه انگار كه يه بخت برگشته اي ته حياط تو اتاقش گرفته خوابيده . صداش تا عرش ميرفت . يكم ديگه تو جام جابه جا شدم . نخير اينا نيت كرده بودن امروز مارو از خواب بندازن .

همونجور كه لحاف تشكم و جمع ميكردم زير لب غرغر ميكردم . ” دِ آخه يه نمه وولووم اون و بيار پايين . يه روز تعطيلم كه داريم بايد خروس خون 9 صبح پاشيم ! نه اين انصافه ؟ خدا بگم چيكارت نكنه دُكي . خونته كه خونته بابا مراعاتم بد چيزي نيستا ! اَه سر صبحي خُلقِمونم تنگ كرد . حالا هر كي امروز بپرسه چطوري بايد بپرم پاچش و بگيرم . “

حولم و انداختم رو سرم و از اتاق زدم بيرون همه رو تخت نشسته بودن صبحونه ميخوردن . حسينم انگار قلوه سنگ انداخته بود تو استكانش همچين چايي مادر مرده رو هم ميزد كه هفت جدش و آورد جلو چشمش . ميخواستم يه دونه بزنم پس كلش بگم بسه بچه شيرين شد ! تا چشمشون بهم خورد همه لبخنداشون اومد رو لبشون ! انقدر فاز مهربوني ميگرفتن آدم بعضي وقتا ازشون ميترسيد ! سلام كردم بهشون تك تك جوابم و دادن . يكي با خنده يكي جدي يكي با سر پايين افتاده يكي هم با نگاه مادرانه !

به سمت دستشويي رفتم يه آب به سر و صورتم زدم و دوباره حولم و رو سرم انداختم داشتم به سمت اتاقم ميرفتم كه صداي دُكي و شنيدم :

- بلبل بيا صبحونه .

دستم و بلند كردم و گفتم :

- قربون شوما . هست .

ديگه اصرار نكردن سريع اومدم تو اتاقم سفره رو پهن كردم ولي هيچي توش نبود جز يه تيكه بربري كه انقدر سفت بود بيراه نگفتم اگه تشبيهش كنم به سنگ ! نون و انداختم وسط سفره و پوفي كردم . دور و ورم و نگاه انداختم حالا اين صبحونه ي لعنتي رو چجوري ميزدم ؟ حسابي هم گشنم بود . كاش دُكي بعد از اينكه من تو سفره رو نيگا ميكردم تعارف ميزد برم باهاشون صبحونه بخورم اونوقت عمرا اگه دستش و رد ميكردم .

يكم سرم و خواروندم . نخير هيچي نبود . پاشدم لباسام و تنم كردم . باس ميرفتم نون وايي . داشتم از در ميرفتم بيرون كه يهو صداي دُكي باعث شد وايسم گفتم :

- جونم حاجي امري بود ؟

- كجا ميري ؟

فضول و بردن جهنم گفتن هيزمش تره ! از رو ناچاري گفتم :

- نونوايي حاجي جون نون بخرم واستون ؟

- نه نيم ساعت پيش حسين رفت واسه ما خريد . بيا توام از اينجا نون ببر زياد خريده .

- نه قربون مرامت ميرم ميخرم يه قدم راهه تا نون وايي .

داشتم در و باز ميكردم برم كه يهو ديدم حسين يه نون دستش گرفته و به سمتم اومد نون و جلوم گرفت و همينجوري كه سرش پايين بود گفت :

- بفرماييد . زياد گرفتم . اين و مصرف كنين حالا واسه فرداتون بعدا بخرين .


romangram.com | @romangram_com