#همیشه_یکی_هست_پارت_42
پوفي كردم و هيچي نگفتم . چند دقيقه بعد گفت :
صورتت چرا خوني شده ؟
دستم رفت سمت چونم گفتم :
- چه ميدونم يهو تيزيش گرفت به چونم زخم شد .
- سرت و بگير بالا ببينم .
- طوري نيست خوبم .
- داره همينجوري خون مياد اونوقت ميگي خوبي ؟ بريم يه درمونگاه ؟
- اِ ميگم خوبم ديگه .
حسن نفسش و پر صدا بيرون داد و هيچي نگفت چند دقيقه بعد گفتم :
- اينجا چيكار ميكردي ؟
- دو روز بود خبر ازت نداشتم اومدم در مغازه كه با هم بريم تا خونه كه ببينمت بعد ديدم مغازه رو بستي گفتم بيام تو راه شايد ديدمت كه يهو ديدم …
ادامه ي حرفش و نگفت چرخيدم سمتش و گفتم :
- نميدونم مهدي چشه ! ميگفت واس چي سراغ نميگيرم ازش و رفتم سوي خودم . حرفاش يه طوري بود . نميفهميدم چي ميخواد بهم بگه . تو چيزي دستگيرت ميشه ؟
حسن يه جور خاصي تو چشمام نگاه كرد انگار مثلا ميخواست بگه ميدونم ولي عمرا نميگم تا خودت بفهمي . ولي زبونش چيز ديگه اي گفت :
- چه ميدونم شايد الكي يه چيزي گفته كه اذيتت كنه .
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- چه ميدونم والا . اين روزا از نظر من همه يه مرگشون هست !
حسن ساكت موند منم ديگه هيچي نگفتم دم در خونه رسيديم با كليد در و باز كردم برگشتم سمت حسن و با يه نيشخند گفتم :
- ولي خودمونيما نيومده بودي من و كشته بود .
حسن خنديد با دست زد تو سرم و كلاهم و كج كرد گفت :
- با ما هم بله ؟
- با شوما خيلي بله .
خنديديم جفتمون . حسن دست كرد تو جيبش و يه چاقو ضامن دار در آورد و گرفت طرفم گفتم :
- اين چيه ؟
romangram.com | @romangram_com