#همیشه_یکی_هست_پارت_41
يهو حس كردم مهدي ازم دور شد بعدش صداي حسن و شنيدم كه با مهدي گلاويز شده بود .
- داشتي چه غلطي ميكردي ؟
مهدي هم كم نمي آورد و داشت واسش شاخ و شونه ميكشيد :
- به تو چه . برو كنار بذار باد بياد
حسن يقه ي لباس مهدي رو چسبيده بود و مهدي هم يقه ي حسن و يه نمه پاهام سست شده بود دستم و بردم زير چونم هنوز داشت خون ميومد . حس اينكه برم اين دوتارو از هم جدا كنم و نداشتم . ولي اگه كاري نميكردم اين دو تا همين جا همديگه رو دفن ميكردن رفتم سمتشون و گفتم : - حسن ول كن چيزي نشده كه .
چشماي حسن و خون گرفته بود . ميخواستم دعوا بخوابه . حوصله ي قيل و قال نداشتم . كلا زياد دنبال دردسر نبودم . حسن يقه ي مهدي رو ول كرد و گفت :
- از جلو چشام گمشو بچه پررو .
مهدي اومد جلو و گفت :
- به من ميگي بچه پررو ؟
دوباره داشت دعوا بالا ميگرفت كه گفتم :
- دِ بس كن برو ديگه .
مهدي نگاهش دوباره افتاد به من انگار پر كينه و خشم بود انگشت اشارش و چند بار سمتم تكون داد و گفت :
- واسه تو يه نفر دارم .
چاقوش و كه افتاده بود زمين برداشت و رفت . برگشتم سمت حسن و گفتم :
- واس چي دخالت كردي ؟
- داشت ميكشتت .
- مگه خودم نميتونم از خودم دفاع كنم ؟
حسن ساكت شد . ميدونست چقدر بدم مياد از اينكه يكي ازم دفاع كنه گفتم :
- انقدر ضعيفم ؟
روم و ازش گرفتم و راه افتادم حسن دنبالم اومد و بازوم و كشيد گفت :
- بيخيالي طي كن بلبل .
بازوم و از تو دستش كشيدم بيرون و گفتم :
- بار آخرت باشه ها . از اين خوش خدمتيا نكن ديگه . اون كه من و نميكشت .
- خيلي خوب حالا دور بر ندار توام نميتونستم وايسم نگاه كنم كه .
romangram.com | @romangram_com