#همیشه_یکی_هست_پارت_40

اشهدم و خوندم مثل اينكه اون وري شده بوديم . يكي نبود بگه بدبخت اگه دنبال پول و پله اي كه به كاهدون زدي . چشمام و تا آخرين حد باز كرده بودم تا بتونم چهرش و تشخيص بدم . ولي مغزم فرمان نميداد .

- جيك بزني تيزي رو فرو ميكنم تو گلوت .

صداي مهدي بود . اين ديگه پاك رواني شده بود . خِرخِرم و گرفته بود فشار ميداد دست نميتونستم حرف بزنم آروم گفتم :

- وِلم كن مگه خل شدي ؟

- آره نا فُرم خل شدم .

- دِ ول كن اين خرخرم و درست بنال ببينم چته ؟

دستش و محكم تر فشار داد رو گلوم و گفت :

- بازم داري پررو بازي در مياري ؟ الان جونت دست منه .

نيخشند زدم و گفتم :

- باز از كجا سوختي كه اينجوري آمپر چسبوندي ؟

تيزي رو داشت رو گلوم فشار ميداد ديدم كاري نكنم همون جا من و كشته دهنش بوي عرق سگي ميداد ! نكبت معلوم نبود چقدر زده كه حالا م*س*ت و پاتيل شده . زانوم و سريع بلند كردم و محكم كوبوندم وسط پاش . يه لحظه چاقو از دستش سر خورد و زير گلوم و بريد سريع ازم فاصله گرفت و دستش و گذاشت لاي پاش . سريع دستم و گذاشتم زير چونم زخمش سطحي بود تقريبا ولي خون ميومد . نگاه به مهدي كردم هنوز داشت از درد به خودش ميپيچيد . عصباني رفتم طرفش و يه لگد كوبوندم تو شكمش روي زانوهاش افتاد رو زمين . يه نمه به زور و بازوي خودم غِرهّ شدم .

ديدم يكم بي حال شده دستام خوني شده بود آستينم و كشيدم زير چونم روي زخم ميسوخت همينجوري كه دستم و روش نگه داشته بودم گفتم :

- چه مرگته ؟ چرا انقدر خوردي ؟

نگاهش و خصمانه بهم دوخت و گفت :

- تورو سننه .

- دِ آخه حيوون ببين زير گلوم و چيكار كردي . خوب بنال چه مرگته . اون از درگيريت با اكبر اينم از اين كارت . دِ آخه مگه من به تو كار دارم كه تو به من كار داري ؟

- درد منم از اينه كه تو به من كار نداري .

گنگ نگاهش كردم اين داشت چي ميگفت ؟ خوب كارش ندارم كه بايد خوشحال باشه . اين مهدي هيچيش به آدميزاد نرفته . با همون گيجي پرسيدم :

- خوب به نفع تو . نخود نخود هر كه رود خانه ي خود . توام سرت و بِتِپون تو زندگيه خودت . واس چي راه ميفتي تو خيابون ملت و لت و پار ميكني آخه ؟

دستش و به ديوار گرفت و با زحمت از جاش بلند شد . روبه روم وايساد قدش ازم بلند تر بود . چشاش انگار هميشه از يه چيزي شاكي بود . هميشه ي خدا ازش آتيش ميومد بيرون . حالا كه بدترم شده بود . نميدونم از عرقي كه خورده بود اينجوري شده بود يا از عصبانيت ولي سفيدي چشاش يه تخته قرمز شده بود . ترسيدم ازش . به يه چَكِش بند بودم ! اگه من و ميزد پخش زمين ميشدم خواستم يه قدم برم عقب ولي ديدم افت داره شايد هار تر بشه همون جا وايسادم و چشمام و عصباني به چشماش دوختم . با پررويي گفتم : - ها ؟ چته ؟ واس چي اينجوري نيگا ميكني ؟

- تو روي تو يه نفر موندم به مولا . من خودم بزرگت كردم . خودم بهت راه و چاه و ياد دادم . حالا كشكي كشكي رفتي سوي خودت ؟ حالا من شدم آدم بده ؟

- دِ برادر چرا دري وري ميبافي به هم ؟ مسيرمون جدا شده ديگه واس چي بيام پا پِيِت بشم ؟

نميدونم چرا يهو دوباره برزخ شد ! قاطي كرد اومد سمتم اين بار پاهام و تو پاهاش قفل كرد حتي نميتونستم با يه ضربه ناكارش كنم .

ديگه جدي جدي داشتم اشهدم و ميخوندم . چشمام و بسته بودم و خودم و واسه مرگ آماده ميكردم . خدا جون خودت كه ميدوني اين دنيا همچين خير و خوشي نديديم . اون دنيا يه جاي خوب كنار خودت واسمون بنداز كه داريم ميايم جا و مكانمون به راه باشه دستت مرسي .


romangram.com | @romangram_com