#همیشه_یکی_هست_پارت_4
به سمتش رفتم و از نون بربرياي تازه اي كه تو دستش بود تكه اي كندم و همونجور كه ميخوردم گفتم :
- خودت ميدوني كه دُكي گيره ! وگرنه به مرگ خودت ميدوني كه من اهل هيچي نيستم !
خنديد و گفت :
- مرگ خودت حيف نون ! من برم تا نونا خشك نشده .
همونجوري كه ميرفت گفت :
- عصر هستي ؟
سرم و تكون دادم و گفتم :
- آره هستم . امشب برنامه اي ندارم .
- پس جاي هميشگي ميبينمت .
دستي براش تكون دادم و راهي مغازه ي دُكي شدم . به مغازه ي پارچه فروشي رسيدم . نفس عميقي كشيدم ” خدا آخر و عاقبتم و به خير كنه ! اينجا رفتن با خودم بود برگشتنم با خدا !”
بالاخره شك و دو دلي رو كنار گذاشتم و رفتم تو مغازه !
- سلام حاجي .
سرش و بالا گرفت و به محض اينكه من و ديد اخماش و كشيد تو هم :
- چه سلامي ؟ چه عليكي ؟
- چي شده حاجي ؟ هر چي بوده به جون اكبر خرسه غلط گزارش دادن . شما كه ديگه مارو ميشناسي . ما تو دست و بال خودتون بزرگ شديم …
حرفم و قطع كرد و گفت :
- بچه دو دقيقه زبون به دهن بگير ببينم .
ساكت شدم و گفتم :
- چشم حاجي بفرماييد
چپ چپي نگاهم كرد و گفت :
- از كارات و جاهايي كه با مهدي جيب بر ميري خبر دارم . مگه قرار نشد تموم كني اين كارارو ؟ آخه من چند بار از طرف تو به اين اقدس خانوم قول بدم كه درست ميشي ؟! آبروي اون بنده خدا رو هم تو در و همسايه بردي . همه ميگن خونش و به يه دختر …
نفسي تازه كرد و دستي به ريش بلند و سفيدش كشيد و گفت :
- استغفرالله ! نا سلامتي تو دختري . يه روسري سرت كن بابا جون . كمتر با اين پسراي محل بگو و بخند كن . شب زود برو خونه . آخه مردم در موردت چي فكر ميكنن ؟ واسه خودت مهم نيست ؟
حوصلم از حرفاي تكراريش داشت سر ميرفت . پس اقدس شكايت كرده بود ! اقدس خانوم حالا ببين چه بلايي به سرت بيارم !
romangram.com | @romangram_com