#همیشه_یکی_هست_پارت_3

توي همون دوره هاي بي پولي و بدبختيمون بوديم كه با مهدي جيب بر آشنا شدم . يكي از بچه هاي محل بود كه كم پيش ميومد با كسي دم خور بشه خيلي سرد و جدي بود . شوخي با كسي نداشت . با اينكه جثه ي ريزي داشت ولي خيلي زبر و زرنگ بود . هر كاري ازش بر ميومد ! قد متوسطي داشت و پوست صورتش سبزه ي سير بود . جثه ي لاغري داشت . ولي چشم و ابروي مشكيش جذبه ي خاصي داشت كه باعث ميشد از پير و جوون ازش حساب ببرن و بترسن ! يه جورايي خوشم اومده بود ازش . يكم آمارش و از اين و اون گرفتم و بالاخره خودم و آويزونش كردم . هر چي ميگفتم ميخوام يادم بدي چيكار كنم زير بار نميرفت و هي پسم ميزد ولي من سيريش تر از اين حرفا بودم اين وراجيامم بالاخره يه جايي به درد خورد ! انقدر مخش و خوردم تا آخرش قبول كرد كه بشم دستيارش ! از صبح تا شب تو خيابونا راه ميفتاديم و جيباي پر پول مردم و زير نظر ميگرفتيم به شكلاي مختلف جيبشون و ميزديم . اوايلش كه من كاري نميكردم بيشتر نگاه ميكردم و بعضي وقتام تو دست و پاي مهدي ميپيچيدم ولي مهدي كه از وضع زندگيم كم و بيش با خبر بود يه قسمتي از پولي كه در مي آورديم و بهم ميداد و من با ذوق و شوق پولام و نگه ميداشتم . اينجور مهربونيا از مهدي با اون شخصيت جدي و مسخره اي كه داشت بعيد بود ولي خوب همين كه بهم پولارو ميداد خوشم ميومد !

البته اون پولا زياد دستم دووم نمياورد باباي عمليم همه رو دود ميكرد !

ولي يكم كه از كارم با مهدي گذشت ديگه وارد شده بودم . حتي يه جاهايي مهدي سوژه رو نشونم ميداد و من همه كارارو ميكردم !

تا اينكه بابام مرد و ديگه پولام و پس انداز ميكردم . البته نصف بيشترش واسه پول اجاره خونه و پول خورد و خوراكم ميرفت . ولي يه قسمت كميش واسم ميموند و سعي ميكردم جمعش كنم تا از اون گداخونه بذارم و برم .

اقدس خانوم نه تنها من بلكه خون تك تك م*س*تاجراش و هر روز تو شيشه ميكرد . اكثرا كسايي هم كه اونجا بودن چاره اي جز تحمل نداشتن . با اين قيمتاي سرسام آور خونه ي اقدس خانوم تنها مورد اكازيون بود !

به جز من 3 تا خانواده ي ديگه هم توي اون خونه زندگي ميكردن . خانواده ي لطفي كه يه زن و شوهر تنها بودن و حقوق بخور و نمير معلمي ميگرفتن و روزگارشون و يه جوري بالاخره ميگذروندن كلا خانواده ي بي سر و صدايي بودن و كاري به كار كسي نداشتن . يكي ديگه خانواده ي صابري بودن كه فقط 1 دختر كوچولوي شيرين به اسم پريناز داشتن . تنها دوست من توي اون خونه ي به اين بزرگي فقط پريناز كوچولو بود . حتي با وجود بد خلقياي سرور خانوم مامان پريناز كه اصرار داشت دخترش با من حرف نزنه بازم اثري توي من نداشت و عاشق مهربونيا و شيرين زبونياي پريناز بودم . بر خلاف خانوم لطفي سرور خانوم بدتر از اقدس بود به همه چي كار داشت و از صبح مينشست تو حياط و به اين و اون گير ميداد .

خانواده ي سوم هم يه مادر و پسر تنها بودن . مادره از ترس اينكه من پسرش و تور نكنم نميذاشت اصلا من و ببينه ! من تو چه فكري بودم اينا تو چه فكري بودن ! كلا 1 بارم بيشتر پسرش و نديدم . اسمش رضا بود . از قيافش معلوم بود از سادگي افتضاحه ! خوب حقم داشت از بس مادرش تو خونه نگهش داشته بود و آبم دستش ميداد !

از جام بلند شدم . بر عكس شباي ديگه كه به محض وارد شدن به اتاقم از خستگي غش ميكردم امشب خوابم نميبرد . لباسام و با شلوار گشاد مشكي كه رنگ و روش رفته بود و پليور خاكستري كه 2 سايز ازم بزرگتر بود ! عوض كردم . لحاف و تشكم و كنار بخاري پهن كردم و دراز كشيدم . يعني دُكي باهام چيكار داشت ؟!

دُكي مرد مسني بود . كه ميشد گفت ريش سفيد محلمونه ! همه يه جور خاصي رو حرفش حساب ميكنن و يه جورايي هم مدام جووناي محل و نصيحت ميكنه ! چقدرم كه اين نصيحتا افاقه ميكنه ! نه كه همه ي جوونا سر به راه شدن و دست از كار خلاف برداشتن ! مرد خوب و بي آزاري بود . ناخودآگاه دلت ميخواست به اون صورت مهربون و نوراني اعتماد كني ولي انقدر تو گوشت حرفاي مختلف ميخوند كه اعصاب آدم و به هم ميريخت . بچه هاي محل بهش ميگفتن دُكي البته دليل خاصي نداشت و اصلا نميدونم اين دُكي و كي تو دهن بقيه انداخت ولي هر چي كه بود كسي جلوي خودش جرات نداشت اينجوري صداش كنه ! همه بهش ميگفتن حاجي . يا مثلا حاج علي ! البته باز حاج علي رو فقط دوستاي جون جونيش ميگفتن !

حوصله ي اينكه فردا توپ و تشر بشنفم و نداشتم . ولي چاره چيه دُكي امر كرده اگه نميرفتم از زير سنگم بود پيدام ميكرد !

چشمام و بستم و تصميم گرفتم فردا به مسائل فردا فكر كنم . الان وقت استراحت بود .



صبح با سر و صداي اقدس كه از بيرون ميومد از خواب پريدم فكر كنم باز داشت با همسايه ها دعوا ميكرد . ” اه اين زن انگار زندگي نداره . سرش درد ميكنه واسه دعوا ” سرم و زير لحافم بردم تا كمتر صداش و بشنوم . ولي مگه ميشد صداي جيغ اقدس و نشنيد ؟!

ديگه خواب معني نداشت . پاشم برم دنبال كار و زندگيم . يه لحظه خودمم خندم گرفت ! كار ؟! از كي تا حالا به جيب بري هم ميگفتن كار ؟!

كلاهم و سرم كردم و از اتاق رفتم بيرون . دستشويي بيرون توي حياط بود و بايد از جلوي چشماي تيز بين اقدس رد ميشدم . خدا كنه امروز و ديگه بيخيال دعوا بشه .

از جلوش رد شدم ولي چيزي بهم نگفت . تعجب كردم و آفتاب از كدوم طرف در اومده بود ؟! حتما دعواهاش و با همسايه كرده ديگه خالي شده . كسي توي دستشويي بود . تقه اي به در زدم و كنار در وايسادم . پاي راستم و به ديوار زدم و حياط و از نظر گذروندم . فقط اقدس توي حياط بود . عجيب بود كه اين موقع كسي توي اين خونه نبود ! اينجا هميشه مثل خونه ي قمر خانوم بود . شلوغ و در هم بر هم . انقدر آدم ميومد و ميرفت كه اصلا نصفشون و نميشناختم . ولي همشون و اقدس ميشناخت !

دوباره تقه اي به در زدم و بلند گفتم :

- دِ بجنب مگه دستشويي شخصيه ؟!

صداي غرغر مردي رو از توي دستشويي شنيدم و بعد هم صداي باز شدن در و ! باباي پريناز بود . اخمام و تو هم كردم و وارد دستشويي شدم . كلاهم و برداشتم صورتم و شستم و نگاهي به موهام كردم . داشت دوباره بلند ميشد . بايد برم سلموني سر كوچه واسم كوتاهش كنه .

از دستشويي اومدم بيرون . سرما به صورت خيسم ميخورد و باعث ميشد لرز كنم . سريع اومدم توي اتاقم و دستام و روي بخاري گرفتم . يكم كه گرم شدم به سمت لباسام رفتم . بايد ميرفتم پيش دُكي .

شلوار جين كهنم و پوشيدم . خيلي وقت بود كه هيچ لباسي واسه ي خودم نخريده بودم . كاپشن نسبتا بلند و گشادمم تنم كردم . طبق معمول موهامم داخل كلاهم كردم و از در زدم بيرون . توي كوچه حسن بقچه رو ديدم ! بيچاره موهاش زيادي فر بود يه جورايي سرش عين بقچه بود به خاطر موهاش ، واسه همين همه بچه هاي محل اينجوري صداش ميزدن .

- چطوري بقچه ؟

- نگاهي بهم كرد و گفت :

- تو بهتري ! شنيدم دُكي احضارت كرده باز چه غلطي كردي ؟


romangram.com | @romangram_com