#همیشه_یکی_هست_پارت_37

- شهرام دوباره عاشق شده .

همه زديم زير خنده . توي هر ماه شهرام كمِ كم 2 - 3 بار عاشق ميشد . ولي زياد دووم نداشت . كلا واسه ما عادي شده بود كاراش .

تا دم خونه همرام اومدن . اونجا خداحافظي كرديم و رفتن . وارد خونه شدم كه ديدم حسين روي تخت نشسته . نگاه به ساعت كردم 9:30 بود . اين چرا زود اومده بود انقدر ؟

به محض اينكه من و ديد از جاش مثل فنر بلند شد با سر بهش سلام كرد جوابم و داد . انگار ميخواست يه چيزي بگه ولي دودل بود گفتم :

- چيزي شده ؟ حرفي دارين ؟

سرشو گرفت بالا هنوزم دست دست ميكرد . خسته شدم بي حوصله گفتم :

- اگه كاري ندارين من برم ؟

انگار داشت جونش در ميومد گفت :

- نه كاري نداشتم . بفرماييد استراحت كنين .

مسخره كرده بود . اومدم تو اتاقم و در و بستم . چند وقتي بود كه حسين عوض شده بود . نميفهميدم داره چش ميشه . ولي حرصم ميگرفت كه انقدر دست و پا چلفتيه !

فكرم كشيده شد سمت مهدي . واقعا گرفته بودنش ؟ اگه من جاش بودم چي ؟ از اين فكر يه لحظه ترسيدم . خدارو شكر كه من جاش نبودم ! اين توبه كردنم بعضي وقتا بد نبودا .

مهدي هم داره چوب حرفي كه اون روز به من زد و ميخوره ! هه دلش خوشه حرفه ايه . ميگفت به من احتياجي نداره . خدا جوابش و داد . دستت درست خداجون !



مثل اينكه با وساطت دُكي و يه عده ديگه از ريش سفيداي محل تونستن مهدي و آزاد كنن . ميگن چون اولين بار بوده كه گرفتنش يه تعهد گرفتن ازش و خلاص . كاش يكم ديگه تو هُلُفدوني ميموند حالش جا ميومد ! بچه پررو تا اومد بيرون دوباره شروع كرد . مثل اينكه دُكي مخ مهدي رو هم كار گرفته بود كه سر به راهش كنه ولي عمرا نتونسته كاري بكنه . خرش از پل گذشته ديگه !

زندگيم شده سگي ! از صبح تا شب بايد با اين و اون سر و كله بزنم . البته اگه مشتري باشه كه روز شاهيمه ! وگرنه بايد تا شب با خودم و در و ديوار حرف بزنم . ديگه ترك عادت موجب مرضه . انگار ميميرم حرف نزنم .

بعد از اينكه من دستم يه جايي بند شد انگار حسنم كاري شد چند وقتيه كه در مغازه باباش وايميسته . به قول خودش كاري كه نميكنه ولي بهتر از نيگا كردن به هيز بازياي شبانه روز شهرامه !

طفلي اكبر مونده با شهرام و ابول دماغ . اونم تقصير خودشه باس يه تكوني به هيكلش بده .

توي عوالم خودم بودم كه يه زن با بچش اومد تو مغازه از جام بلند شدم تا جنسي كه ميخواست و بهش بدم . داشتم مثلا بازار گرمي ميكردم كه صداي داد و بيداد از بيرون شنيدم يكم سرك كشيدم كه ديدم اكبره با مهدي دست به يقه شده بيخيال زنه و مغازه شدم از در زدم بيرون دورشون شلوغ شده بود به جايي كه از هم جداشون كنن وايساده بودن با لذت نگاشون ميكردن . رفتم طرف اكبر و همينطوري كه دستش و ميكشيدم گفتم : - دِ چته بيا اين ور اكبر .

همونجوري كه گلاويز شده بود با مهدي گفت :

- نه بذار ببينم اين جوجه چي ميناله .

مهدي كه بدتر از اكبر حسابي آتيشي شده بود گفت :

- حرف دهنت و بفهم خرسه !

انگار آتيش جفتشون تند تر شده بود . اصلا نميدونستم دعوا سر چي هست بالاخره دو سه نفر مهدي و گرفتن و كشون كشون با خودشون بردن يه گوشه . يكي از پيراي محل گفت :

- صلوات بفرستين چتونه مثل خروس جنگي افتادين به جون همديگه آخه ؟


romangram.com | @romangram_com