#همیشه_یکی_هست_پارت_36
1 ماهي ميشد كه در مغازه ممد آقا مشغول بودم . خودش كه از صبح تا شب نبود . يه جورايي كل مغازه دست خودم بود . شهرام ميگفت چجوري تونسته به يه جيب بر اعتماد كنه مغازش و بده دستش . ديگه نميدونست كه بلبل توبه كرده و سر به راه شده !
100 تومنم بدك نبود زندگيم ميچرخيد ولي چيزي تهش واسم نمي موند . دنبال كار بودم ولي به قول حاجي انگار قحطي كار اومده بود همه هم تشنه ي كار بودن .
امروزم كه از سر صبح هيچ كي نيومده بود چيزي بخره . خوب حق داشتن . پول خورد و خوراكم نداشتن مردم چه برسه به اينكه بيان لباس بخرن . دق كردم تو اين مغازه بس كه با كسي حرف نزدم . حالا گه گداري حسن و اكبر ميومدن پيشم ولي دو سه بار ممد آقا ديدشون چشم غره رفت كه يعني دور دوستات و قلم بگير ! واس همين اونام كمتر ميان . دلم لك زده بود واسه اينكه دور هم جمع شيم . البته اونا جمع ميشدن ولي من كه تا 9 شب اينجا بودم و بعدشم عين جنازه ميرفتم خونه و تخت گاز ميخوابيدم .
داشتم كركره ي مغازه رو ميكشيدم پايين كه يهو يكي دستش و گذاشت رو شونم يهو خوف كردم برگشتم ديدم حسن و اكبرن دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم :
- اين شوخي افغانيا چيه ميكنين ؟ زهرم تركيد !
اكبر خنديد و گفت :
- بد كرديم اومديم ببينيمت ؟
حسن گفت :
- بدجور شبا جات خاليه بلبل . نميشه زودتر در اينجا رو ببندي بياي اون وري ؟
قفل مغازه رو زدم و گفتم :
- نُچ راه نداره . چه خبر ؟
اكبر گفت :
- انگار مهدي و گرفتن .
يهو برگشتم سمتش و گفتم :
- جون من ؟ الان كجاست ؟
شونه هاش و انداخت بالا و گفت :
- چه ميدونم فقط سر ظهري خبر گرفتنش به گوشمون خورد .
- چقدري طول ميكشه آزادش كنن ؟
حسن گفت :
- چه ميدونيم مثل اينكه دُكي و چند تاي ديگه امروز رفتن ببينن كاري ميتونن واسش بكنن يا نه .
- عجب بخت برگشته ايه ها . فكر كنم بياد بيرون توبه كنه !
حسن نيشخند زد و گفت :
- پس هنوز مهدي رو نشناختي اين يه بچه پرروييه كه لنگه نداره .
- بيخيال حرف آدمارو بزنين . از بروبچ خودمون چه خبر؟
romangram.com | @romangram_com