#همیشه_یکی_هست_پارت_31

انگار انتظار داشت دروغ بگم يا انكار كنم كه الان دارم ميام خونه ! شايد تا حالا كسي رو به پررويي من نديده بود ! سرش و انداخت پايين و آروم گفت :

- فكر ميكنم صحيح نباشه دختر خانومي مثل شما تا اين ساعت از شب بيرون باشه .

دلم ميخواست دستم و بگيرم جلو چشماش و انقدر تكونش بدم كه سرش و بگيره بالا و من و نيگا كنه انگار كف زمين بودم ! دختر خانوم ! عجب حرف خنده داري . اگه از الان به اينم رو ميدادم ميشد يكي مثل اقدس ! همين جا بايد دمش و قيچي ميكردم ! همونجوري كه اخمام تو هم بود گفتم : - چطو شوما الان مياي خونه خيليم صحيحه ؟! بيخيالي طي كن پسر حاجي .

در و كامل باز كردم و گفتم :

- بفرماييد .

حسين كه انگار انتظار جواب من و نداشت مات و مبهوت نگاهم كرد ! اينم مثل باباش ميخواست همه رو سر به راه كنه ! وقتي ديدم حركتي نميكنه از كنارش رد شدم و زير لب گفتم :

- زِكّي !

با بيحالي و خستگي رفتم سمت اتاقم . لم دادم يه گوشه و چشمام و بستم . امروزم كه واسه كار با حاجي حرف نزدم . فردا باس بهش بگم ! از اين وضعيت بيكاري زياد خوشم نميومد . حالا گيرم كه خوشمم ميومد تا چند وقت ديگه همين چند غاز پولمم ته ميكشيد اونوقت خر بيار و باقالي بار كن !

از جام بلند شدم و لباسام و عوض كردم . لحاف تشكم و پهن كردم و دراز كشيدم . دوباره ياد حرفاي حسين افتادم . پسره ي عصا قورت داده ! بايد پوزش و به خاك بمالم تا ديگه به بلبل خان نتونه گير بده !

چشمام و بستم و خوابيدم .

****

دوباره روز از نو و روزي از نو ! كاش خام حرفاي دُكي نميشدما ! ببين از كار و كاسبي كه انداختمون هيچ كارم ديگه واسمون پيدا نميكنه ! لابد منتظره واسه خرجي زندگيمم دست جلوش دراز كنم ! عجب بساطي واسه ما درست كرده اين دُكي !

از بيرون اتاق صداي حرف زدن حسني و حاج خانوم ميومد . انگار داشت به حسني دستور غذا پختن ميداد ! اِ گفتم غذا حالا ناهار چي بخورم ؟ امروز مثلا قرار بود برم خريد كنم ! اَه كي حسش و داره ؟ بالش و زير سرم جابه جا كردم . انگار وقتي جيب ملت و ميزدم زبر و زرنگ تر بودم ! اين جديديا بهش چي ميگن ؟ افسردگيه ؟ چي چيه ؟ نكنه از اين مرضا گرفتم ؟

گَلو مَلوم كه درد نميكنه . اصلا عوارضش چي چي هست ؟ نه بابا بلبل خان حسابي هم سر و دماغش چاغه !

پاشو انقدر نِك و ناله نكن ! لحاف تشكم و جمع كردم و حولم و انداختم رو سرم از اتاق زدم بيرون . حاج خانوم رو تخت نشسته بود با ديدنش سلام كردم مثل هميشه مهربون جوابم و داد . ديگه به مادر گفتناي گاه و بي گاهش عادت كرده بودم . انگار يكم از كمبود محبتي كه رو دلم مونده بود و برطرف ميكرد .

دست و صورتم و شستم و دوباره به اتاقم برگشتم . انتظار داشتم الان حاج خانوم بگه ديشب حسين ديدتت يا يه جوري اين دير اومدنم و بكوبونه تو سرم ولي انگار نه انگار . لابد دهن حسين چفت و بست داشته ديگه . اصلا بره بگه كيه كه بترسه .

صداي تقه ي در اومد حسني پشت در بود دوباره لبخند ! گفت :

- بلبل جون ميشه يه دقيقه بياي بيرون ؟

- كاري داري ؟

- آره بي زحمت يه دقيقه بيا .

كلاهم و رو سرم انداختم و رفتم بيرون . حاج خانوم پارچه اي دستش بود با ديدنش گفتم :

- جونم حاج خانوم امري بود ؟

- آره مادر راستش حاج خانوم سرلك يه قواره چادري آورد تا براش ببرم ولي ديروز وقت نكرد بمونه تا رو سرش اندازه كنم . قد و قواره ي حسني هم بهش نميخوره كه رو سر اون بگيرم . ولي ماشالله هم قد و قواره ي حاج خانومي ميخواستم رو سر تو اندازه بگيرم .

چي ؟!! همينم مونده بود چادر بندازم سرم ! اونوقت بچه هاي محل چي ميگفتن ؟ اين خانواده هم كمر به قتل آبروي ما بسته بودن انگار . خواستم محكم بگم نه ولي نگاهم به صورت مهربون حاج خانوم افتاد حقيقتش نميتونستم به اين نگاه مهربونش نه بگم . بي اراده سري تكون دادم . حاج خانوم با ذوق از جاش بلند شد و گفت : - خير از جوونيت ببيني مادر . مونده بودم اين و رو سر كي اندازه كنم . آخه قراره عصري بياد بگيرتش .


romangram.com | @romangram_com