#همیشه_یکی_هست_پارت_30

- چي شد اين كه تا ديروز رفيق گرمابه و گلستان شوما بود و حسابي هم آدم بود حالا يهو سكه برگشت ؟

برگشتم چشم غره اي به ابول رفتم كه حسن يه دونه زد پس گردنش و گفت :

- بخواب تو جوب ماهي شو برو !

ابول كلا بچه ي كم رويي بود فقط بعضي وقتا كه زيادي بهش ميدون ميدادي و نميزدي تو پرش حرفايي ميزد كه گنده تر از دهنش بود ! با حرف حسن ساكت شد و ديگه چيزي نگفت .

توي همين حين شهرام لاته سر رسيد بعد از سلام تند و دستپاچه اي كه كرد اشاره به يه اكيپ دختري كه داشتن از جلومون رد ميشدن كرد و گفت :

- بچه ها خدايي اينا بد تيكه هايين ! مخشون و نزنيم از دستمون پريدن . آمارشون و دارم چند روزي هست از اينجا رد ميشن . نه اون وسطي رو نيگا . آخ ببين چه خوشگل ميخنده .

اكبر همونطور كه به ساندويچش گاز ميزد گفت :

- شهرام ميميري يا خودم همينجا دفنت كنم ؟

شهرام اخماش و تو هم كشيد و گفت :

- بمير بابا تو ساندويچت و سَق بزن !

حسن گفت :

- اينا بچه محلن ! كي ميخواي ياد بگيري به هر كسي چشم ناپاك نداشته باشي ؟

شهرام همونجوري كه ازمون جدا ميشد گفت :

- شماها همينجا وايسين واسه هم روضه بخونين ما كه رفتيم بختمون و امتحان كنيم .

هممون به شهرام خيره شده بوديم رفت سمت دخترا و يكمي حرف زد بعد آخرش يكي از دخترا سيلي محكمي تو صورتش زد با ديدن اين حركت هممون از خنده منفجر شديم جوري كه صدامون تو كل كوچه پيچيد . حالا صداي داد دختره به گوشمون ميرسيد :

- خجالت نميكشي دنبال دخترا راه ميفتي ؟ لات بي سر و پا .

و با دوستاش از كنار شهرام گذشتن . شهرام كه انگار در جا خشك شده بود چند لحظه اي مات موند ولي بعد به خودش تكوني داد و به سمتمون اومد هنوز داشتيم ميخنديديم اكبر از زور خنده پخش زمين شده بود . به محض اينكه نزديكمون شد گفتم :

- آدم تو آفتابه پپسي بخوره خيط نشه !

سر به زير و ناراحت گفت :

- ببندين گاله هاتون و .

با اين حرفش خنده هاي ما شدت گرفت . تا آخر شب كه دور هم جمع بوديم مدام اين صحنه رو تعريف ميكرديم و ميخنديديم تا جايي كه شهرام طاقت نياورد و رفت خونشون . ما هم تا ساعت 10:30 دور هم بوديم و هر كسي عزم رفتن كرد .

خواستم كليدم و توي قفل در بندازم كه چراغ موتوري كه از روبه رو ميومد توجهم و به خودش جلب كرد . لامصب عجب نوري هم داشت كور شدم ! چند لحظه صبر كردم دستم و جلوي چشمام گرفتم تا سرنشينش و ببينم . چراغاي موتور خاموش شد و كنارم وايساد حالا ميتونستم صورت بهت زده ي حسين و ببينم . زير لب سلامي بهش كردم و كليدم و تو قفل چرخوندم كه به حرف اومد : - سلام . اين موقع شب برگشتين خونه ؟

تازه فهميدم چرا خشكش زده ! اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :

- بله . چطو ؟


romangram.com | @romangram_com