#همیشه_یکی_هست_پارت_28
- خسته نباشي .
- سلامت باشي حاج خانوم . خوب هستين كه ؟
- مرسي مادر بد نيستم .
مادر ؟ چه كلمه ي نامانوسي بود . آروم آروم چاييم و ميخوردم . زير چشمي نگاهي به حسني انداختم . چقدر خوشبخت بود كه پدر داشت ، مادر داشت ، يه برادر داشت حالا هر چقدرم ساده ! اون يه دختر بود . رفتاراش حرفاش و كاراش همشون دخترونه بود . ولي من چي بودم ؟ خودمم هويتم و گم كرده بودم . لباسام و رفتارام پسرونه بود . جسمم دختر بود . اسمم حتي وجود خارجي نداشت . هويتم اسمي بود كه حتي از به زبون آوردنش بدم ميومد . گير افتاده بودم .
صداي حاج خانوم من و از فكر بيرون آورد :
- خوبي مادر ؟ كسالتي داري ؟
يه لحظه به خودم اومدم ديدم استكان چايي دستمه و همينجوري مات موندم . استكان چايي و يه ضرب رفتم بالا و گفتم :
- نه حاج خانوم . ممنون واسه چايي با اجازتون من برم تو اتاقم .
از جام بلند شدم حاج خانوم گفت :
- ناهار كه مياي پيشمون ؟ من و حسني تنهاييم .
كلافه گفتم :
- ممنون خودم ناهار دارم . اونجوري راحت ترم .
حاج خانوم زير لب باشه اي گفت و من به سمت اتاقم رفتم .
كلاهم و از سرم در آوردم و گوشه اي پرتش كردم . تكيه زدم به لحاف و تشكم كه گوشه ي اتاق بود . نميدونم چرا كلافه بودم . دوباره رفتم تو فكر كار . اينجوري نميتونستم زندگي كنم . از طرف ديگم جلوي مهدي ناجور در اومده بودم راه برگشتيم نداشتم . كف دستام و محكم روي پيشونيم كوبوندم . چرا انقدر خرفت شدي بلبل ؟ يكم فكرت و به كار بنداز . نخير انگار مخم كركره ها رو كشيده پايين رفته تعطيلات .
با بي حالي از جام بلند شدم در يخچال و باز كردم شيكمه به قار و قور افتاده بود ! بطري آب و اول برداشتم و همونجوري سر كشيدم . بعد از توي يخچال كنسرو ماهي در آوردم . بوي غذاي حاج خانوم كل خونه رو برداشته بود . خوردن كنسرو ماهي توي اين بو مثل شكنجه شدن ميموند ! تونستم يه تيكه نون بيات مال 3 روز پيش و پيدا كنم و با كنسرو ماهي بخورم . هنوز دو تا لقمه هم نخورده بودم كه دلم و زد . دستام و دور زانوم حلقه كرده بودم و بي هدف اتاق و با نگاهم زير و رو ميكردم كه تقه اي به در خورد . از جا بلند شدم حسني بود . دوباره يكي از اون لبخنداش و تحويلم داد و سيني كه دستش بود و به سمتم گرفت و گفت : - مامان گفت غذامون بو داره شايد ه*و*س كني برات فرستاد .
نگاهم به سيني افتاد . يه بشقاب پر لوبيا پلو با كاسه ي كوچيكي ماست و يه كاسه ي ديگه هم سالاد شيرازي بود . آب دهنم و قورت دادم و همونجور كه چشم از غذا بر نميداشتم گفتم :
- راضي به زحمت نيستم . يه چيزي خوردم خودم .
- اگه قبول نكني مامان ناراحت ميشه .
توي دلم داشتم ذوق ميكردم سيني و از دستش گرفتم و گفتم :
- مرسي .
دوباره بهم لبخند زد و رفت .
سيني غذا رو آوردم تو اتاق بو كردمش لبخندي رو لبم نشست . چند وقت بود غذاي درست و حسابي نخورده بودم ؟ سريع قاشق برداشتم و به غذا حمله كردم . دقيقه اي بعد هيچي از غذاي مادر مرده نمونده بود !
بعد از غذا چرت خيلي ميچسبيد . بالشم و انداختم كنار بخاري و روش خوابيدم .
****
romangram.com | @romangram_com