#همیشه_یکی_هست_پارت_27
- يعني چي ديگه نيستي ؟
- مگه خبر نداري اقدس من و از خونش انداخته بيرون ؟ الان خونه ي حاجيم . اگه نخوام جل و پلاسم و بريزه تو كوچه بايد به سازش بر*ق*صم !
- فقط همين ؟
اخمام و تو هم كردم و گفتم :
- كم چيزيه ؟ تو خودت دوست داري تو خيابون بخوابي ؟
يه لحظه شاكي تر شدم و گفتم :
- عمرا اگه الان بفهمي دارم چي ميگم ! نبايدم بفهمي خوب . اين همه از صبح تا شب جون بكن آخرش چند غاز ميذاشتي كف دستم ! خودت جاي گرم و نرمت به راهه نميگيري من چي ميكشم . اگرم قرار به همكاري بود بايد شراكتي پولارو حساب ميكردي . كم برات جون كندم ؟ الان اگه همه چي مساوي بود منم بايد مثل تو جاي گرم و نرمم به راه بود !
دستاش و از عصبانيت مشت كرده بود گفت :
- هه ! اين فنچم واسه ما آدم شده . حق مساوي ميخواد !
سرش و آورد نزديك سرم و گفت :
- ببين جوجه اگرم تا الان نگهت داشتم فقط واسه خاطر اين بوده كه دلم واست سوخته . وگرنه فكر نكن بهت احتياج دارم . هر گورستوني كه دلت ميخواد برو . پس فردا نياي به من التماس كني كه دوباره رات بدما ! ديگه اين تو بيميري از اون تو بيميريا نيست . برو رد كار خودت !
داشت ميرفت يه چيزي گلوم و انگار گرفته بود تا حالش و نميگرفتم نميشد بيخيال شم . به سمتش رفتم و زدم پشتش وايساد گفتم :
- هي قُلتَشَن .
برگشت سمتم و با اخم نگاهم كرد ترسيدم ولي خودم و نباختم گفتم :
- زيادي تند رفتي . مگه خودم چَپَر چُلاقَم كه بيام به تو واسه كار التماس كنم ؟ ميدوني از مرام به دوره كه بيام الان باهات گلاويز شم هر چي باشه يه مدت كار كرديم با هم . اگه تو نامردي من نيستم . خوش باشي . زت زياد .
پشتم و بهش كردم و سريع از اونجا دور شدم . مردك خجالت نميكشه ! اگه يه نمه خوش اخلاق تر بود الان اين تصميم عجولانه رو نميگرفتم . من كه تا الان بلاتكليف بودم يهو چرا مهدي رو ديدم شاخ شدم ؟ بخت برگشته هر چي از حاجي شكار بودم سر اين تلافي كردم .
شونم و بالا انداختم . سرت سلامت بلبل خان ! مگه خودت كم كسي هستي كه بخواي منت امثال مهدي رو بكشي ؟
نيشخندي روي لبم نشست . كليد و توي قفل چرخوندم و وارد خونه شدم . برعكس خونه ي اقدس ، خونه ي حاجي خيلي صفا داشت . اصلا انگار روح داشت اين خونه . هميشه هم جلوي درش آب و جارو شده بود . ساختمونش يه نمه كلنگي بود ولي بهش رسيده بودن . وقتي از در خونه وارد ميشدي سمت چپ در اتاق من بود سمت راستشم يه دستشويي بود . البته توي خونه هم خودشون دستشويي داشتن ولي يه دونه هم بيرون بود . البته به نفع من ! ديگه اينجا مثل خونه اقدس نبود كه واسش صف وايسم !
درست رو به روي در ورودي يه حوض نقلي بود كه دور تا دورش گلدون بود . يه گوشه ي حوض هم يه تخت بود كه فكر كنم پاتوق تابستوناي حاجي بود !
بعد رو به روي حوض يه خونه ي يه طبقه بود . خونه ي خوبي بود فقط يه نمه ساكت بود . البته طبيعي بودا ولي من عادت كرده بودم به رفت و آمد خونه ي اقدس !
به محض اينكه وارد شدم حاج خانوم و حسني كه روي تخت توي حياط نشسته بودن سرشون به طرفم چرخيد . سلام بلند بالايي كردم كه جفتشون با لبخند جوابم و دادن . خواستم برم سمت اتاقم كه حاج خانوم گفت :
- بلبل جان چاييم تازه دمه لباسات و عوض كردي بيا اينجا يه چايي بخور . ديديم امروز هوا نسبتا خوبه با حسني اومديم تو حياط نشستيم توام بيا .
اين برخورداي حاج خانوم واسم چيز غريبي بود ! مات مونده بودم سري تكون دادم و به سمت اتاقم رفتم . لباسام و با يه شلوار گرمكن مشكي و پوليور قرمز عوض كردم . كلاهم و در آوردم و جلوي آينه ي كوچيكي كه رو ديوار نصب كرده بودم موهام و يكم صاف و صوف كردم . دوباره كلاهم و سرم گذاشتم و از اتاق زدم بيرون .
حاج خانوم پارچه اي دستش بود و داشت بهش كوك ميزد حسني هم يه گوشه ي تخت نشسته بود و كتاب درسي دستش بود . با ديدنم جفتشون لبخند بهم زدن . كنارشون نشستم . حاج خانوم استكان چايي رو جلوم گذاشت و گفت :
romangram.com | @romangram_com