#همیشه_یکی_هست_پارت_24
سرم و پايين انداختم و گفتم :
- چشم حاجي گوشم باهاته .
نفسي تازه كرد و گفت :
- تو موقعي كه احتياج به كمك داشتي بدون حرف پيش دستت و گرفتم . بهت جا و مكان دادم . حالا هر چقدرم كوچيك چيزي بود كه در توانم بود . غير اينه ؟
- نه حاجي كلامت طلاست .
- خوب حالا يه چيزي من ازت ميخوام . كه دوست ندارم نه بشنوم .
سرم و آوردم بالا و با دو دلي نگاهش كردم گفتم :
- چي هست حالا حاجي ؟
- ببين من به حاج خانوم هيچي از كار و بار تو نگفتم . گفتم كه خوبيت نداره تو خيابون بموني . من ميشناسمت . اهل هيچ كاري نيستي . ولي ميخوام حرفم صحت پيدا كنه . نميخوام حرف الكي به حاج خانوم زده باشم .
- يعني چي حاجي ؟
- يعني اينكه دور اين جيب بري و خط بكش بچسب به يه كار آبرومند . اگه بخواي باز هم كمكت ميكنم بلبل . آيندت و درست كن . خوبيت نداره يه دختر تو سن و سال تو اينجوري رفتار كنه . دور مهدي و خط بكش بابا .
- حاجي حرفت درست ولي آخه كجا كار پيدا كنم ؟
حاجي كه انگار فكر ميكرد نرمتر شدم گفت :
- اونش با من بابا تو عزمش و بكن بقيش با من .
سكوت كرده بودم . بدجوري رفته بودم تو فكر . دوباره حاجي گفت :
- پس حله ؟
سرم و آروم به طرفي تكون دادم . خودمم نميدونستم يعني نه يا آره ولي حاجي انگار ترجيح داد آره برداشت كنه !
حاجي لبخندي به روم زد و گفت :
- توام واسم عين حسني ميموني . خوبيت و ميخوام دخترم . خيلي خوب ميتوني بري . منم ميسپرم ببينم كاري برات پيدا ميشه توي همين محل .
سري تكون دادم . خداحافظي كردم و از در مغازه زدم بيرون . انگار دلم واسه جيب بري تنگ ميشد . واسه هيجانش ! واسه راحت پول به دست آوردنش ! شونم و بالا انداختم . حالا كي ميومد بهم كار بده . فعلا بايد بيخيال همه چي بود .
دستم و توي جيب كاپشنم كردم و به سمت مغازه ي ممد آقا راه افتادم بايد جوراب و يه شلوار ازش ميگرفتم اينا زيادي كهنه شده بودن . توي راه حسن بقچه رو ديدم به طرفم اومد و گفت :
- كدوم گوري بودي ديشب ؟
- چطور ؟
- همه جمع بوديم تو نيومدي نگرانت شديم .
romangram.com | @romangram_com