#همیشه_یکی_هست_پارت_22

ياد پولايي كه مهدي بهم داده بود افتادم . توي جيب داخل كاپشنم جاسازشون كرده بودم . در آوردمشون و نگاهي بهشون كردم . همه چي زير سر اين تيكه كاغذا بود ! پوفي كردم از جام بلند شدم و به سمت بالشم رفتم . زيپ كناريش و پايين كشيدم و پولايي رو كه اونجا جاسازي كرده بودم در آوردم . ميشد گفت همه ي دار و ندارم توي بالشم بود ! 400 تومني رو كه از مهدي گرفته بودم و روش گذاشتم و شروع به شمردن كردم . چه آرامشي بهم ميدادن شمردنشون ! فقط كاش بيشتر بود !

همش 2 ميليون بود ! بعد از مرگ بابام تا حالا 2 ميليون جمع كرده بودم . كدوم خونه 2 ميليون بود ؟ يعني بايد حالا حالا ها بيخ ريش دكي ميموندم ! پولارو دوباره گذاشتم تو بالشم و روش دراز كشيدم دستام و قلاب كردم زير سرم و نگاهم و به سقف دوختم . اينجوري نميشد بايد يه فكر اساسي ميكردم . آخه چه فكري ؟ مثلا چه كاري بلد بودم ؟ خياطي و از اينجور چيزا كه بلد نبودم ! از يه طرف ديگه هم زور يه مرد و نداشتم كه كاراي بدني انجام بدم ! اي بِخُشْكي شانس !

صداي تقه اي اومد از جام پريدم بالش و زير پتوم قايم و در اتاق و باز كردم . حسني با ديدنم دوباره خنديد و گفت :

- بابا اومده . گفت صدات كنم بياي پيشمون . انگار كارت داره .

سري تكون دادم و گفتم :

- تو برو الان ميام .

حسني رفت . كلاهم و سرم كردم و از اتاق رفتم بيرون . پشت در خونشون نفس عميقي كشيدم و در زدم . حسني اومد در و برام باز كرد . انگار اين دختر آفريده شده بود كه به همه لبخند بزنه !

وارد خونه شدم دكي و حاج خانوم كنار هم نشسته بودن و چايي ميخوردن . سلام كردم حاج خانوم لبخندي زد و گفت :

- اومدي بلبل جان ؟ بيا بشين عزيزم .

بدون تعارف گوشه اي نشستم و دور تا دور خونه رو نگاه انداختم . خبري از حسين نبود انگار هنوز نيومده بود خونه . حاج خانوم به حسني گفت :

- عزيزم براي بلبل چايي بيار .

حس كردم بايد چيزي بگم يا تشكري بكنم ولي مثل آدماي غار نشين كه انگار هيچي بلد نيستن همچنان سكوت كردم . حسني برام چايي آورد و دوباره لبخند زد ! حاجي به سمتم نگاه كرد و گفت :





- از اتاقت راضي هستي ؟

انگار منتظر يه سوال بودم كه تلافي چندين ساعت حرف نزدن و در بيارم :

- آره حاجي جون دستت طلا خيلي خوبه . اگه شوما نبودين ما باس تو خيابون ميخوابيديم الان . بازم به مرام و معرفت شوما . اگه كاري از دستم بر مياد واسه جبرانش كوتاهي نميكنم . فقط لب تر كن !

حسني ريز ريز ميخنديد . حاج خانوم لبخند به لب داشت و حاجي مات من و نگاه ميكرد . حس كردم زيادي حرف زدم . يه سوال كوچيك پرسيد انقدر ديگه طول و تفسير نداره كه ! حالا اگه تونستي دو دقيقه جلو دهنت و بگيري و گند بالا نياري ! به قرآن اگه بتوني !

حاج آقا گفت :

- به موقعش ميتوني جبران كني .

جوابي ندادم . چند دقيقه بعد حاجي رو به حاج خانوم گفت :

- حاج خانوم پس اين آقا پسرت كجاست ؟ گشنمونه ها .

حاج خانوم ضربه ي آرومي به صورتش زد و گفت :

- اِوا خدا من و مرگ بده . حاجي شرمنده اصلا حواس واسم نمونده . حسين و دوستاش قرار بود امشب برن عيادت كسي . گفت واسه شام نمياد . ببين تورو خدا نشستم اينجا انگار نه انگار . الان سفره رو ميندازم حاجي . حسني بيا كمكم مادر .


romangram.com | @romangram_com