#همیشه_یکی_هست_پارت_21

حسين وانت و نگه داشت و به سمت در رفت زنگ و زد و بعدش هم كليدش و انداخت توي قفل كه در و باز كنه . ” خوب چه مرضي بود از اول كليد مينداختي ديگه ! مردم آزار ! ” جلوي فكرم و گرفتم يه لحظه ترسيدم كه حسين فكرم و بخونه و با يه تي پا من و از خونشون بندازه بيرون !

وقتي دو تا خانوم كه يكيشون مسن و يكيشون تقريبا هم سن من بود اومدن دم در تازه نيت حسين و از زنگ زدن فهميدم !

حسين به دو تا خانوما سلام كرد و اشاره اي به من كرد :

- بلبل خانوم هستن . بابا ميگفت در مورد ايشون باهاتون صحبت كردن .

دوباره گفت بلبل خانوم ! ولي اين بار به خودم اجازه ي خنديدن و ندادم . يكي از زنا كه مسن تر بود لبخند مهربوني زد كه در جوابش فقط تونستم لبامو كج و كوله كنم ! گفت :

- سلام دخترم خوش اومدي . حاجي باهام حرف زد . قدمت روي جفت چشمامه . بيا تو چرا همونجوري اونجا وايسادي ؟

از حرفاش فهميدم ايشون همون حاج خانومه كه حاجي ازش اجازه گرفت . چقدرم مهربون ميزد ! نديده نشناخته آدم انقدر سريع مهربون نميشد كه ! دختر جووني كه كنارش وايساده بود تمام مدت لبخند ميزد كه برام چيز نا آشنايي بود . با كمك حسين وسايل و خالي كرديم . حاج خانوم من و به سمت اتاقي كه قرار بود بهم بدن برد . نگاهي بهش انداختم . تقريبا ميشد گفت از اتاقي كه اقدس بهم داده بود كوچيكتر بود ولي در عوض اينجا اعصابم راحت تر بود . البته اگه خانواده ي حاجي مثل اقدس غرغرو از آب در نميومدن ! نه بابا اينا اهل اين حرفا نبودن ! نميدونم چرا وقتي حسين و ميديدم ياد رضا ميفتادم اينم از سادگي افتضاح بود مثل رضا ! فقط فرقشون تو اين بود كه حسين به نظر با عرضه تر ميومد ! ” اَه چقدر فكر ميكني بلبل . دست بجونبون شب شد ! “

هر چي حاج خانوم اصرار كرد كمكم كنه نذاشتم ! افت داشت برام از كسي كمك بگيرم . خودم از پسش بر ميومدم . حاج خانوم رفت ولي اون دختر جوون پيشم موند . يكم وسايلم و جابه جا كردم كه ديدم هنوز با لبخند به من نگاه ميكنه . وقتي ديد متوجهش شدم لبخندش پررنگ تر شد و گفت : - من حُسني هستم . 20 سالمه .

ايول به خودم ! سنش و درست حدس زدم . سري تكون دادم و گفتم :

- منم بلبلم . هم سنيم انگار .

خنديد و گفت :

- بلبل ؟چه اسم جالبي .

پوزخندي زدم و گفتم :

- آره بچه هاي محل اين اسم و روم گذاشتن . ميگن وراجم ! ولي عمرا اگه وراج باشم . البته اسم اصليم اين ني ولي خودمم با اين راحت ترم .

حسني ميخنديد دوباره گفت :

- اسم اصليت چيه ؟

اولين كسي بود كه توي اين مدت ازم اين سوال و پرسيده بود . دوست نداشتم اسمم و بدونه . شايد به خاطر غريبگيم با سُرمه اين حس و داشتم واسه همين اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :

- ترجيح ميدم همه بلبل صدام كنن!

انگار فهميد ناراحت شدم چون لبخند از رو لبش رفت و گفت :

- ميخواي كمكت كنم ؟

همونطور كه سعي ميكردم فرش كوچيكم و توي اتاق پهن كنم گفتم :

- نه دستت طلا خودم كارارو ميكنم .

حسني چند دقيقه اي همون جا وايساد ولي بعد كه ديد من چيزي نميگم و اجازه هم نميدم كمكم كنه رفت . اثاث خاصي نداشتم . توي چشم به هم زدن همه چي رو چيدم يه نگاه دور تا دور اتاق انداختم . بدك نبود حداقل تنوع داشت ! مردم از بس صبح تا شب توي دخمه ي اقدس بودم ! هر چند تازه اولشه و شروع مشكلات !

تا شب كسي سراغم و نگرفت . هيچ صدايي هم از بيرون نمي اومد . انگار به رفت و آمد عادت كرده بودم . اينجا با اين همه سكوتش اذيتم ميكرد !


romangram.com | @romangram_com