#همیشه_یکی_هست_پارت_20

حسين كه هنوز نيشش باز بود گفت :

- آره بابا كاري نداره اون با من . خوب پس بريم بلبل خانوم ؟

كم مونده بود از خنده منفجر شم تا حالا كسي بهم نگفته بود بلبل خانوم ! فكر كن ! حاجي كه صورت سرخ از خنده ي من و ديد چشم غره رفت و گفت :

- بيا برو بلبل .

به زحمت با حاجي خداحافظي كردم و سوار وانت حسين شدم . چيزي طول نكشيد كه كنار خونه ي اقدس بوديم . حسين نگاهي به خونه كرد و گفت :

- راهنمايي ميكنين ؟

سرش همچنان پايين بود . اين پسر ديگه زيادي سر به زير بود ! در خونه رو باز كردم و حسين و به داخل دعوت كردم . حسين ياالله گويان وارد شد . اقدس كه صداي يه مرد و با من شنيده بود با صورتي جهنمي جلوم ظاهر شد و گفت :

- خوشم باشه تا ديروز حداقل آبرو نگه ميداشتي و خودت تنها ميومدي . الان ديگه عملا داري كار و بارت و نشونمون ميدي ؟ من و باش كه دلم برات سوخت ميخواستم بگم بازم اينجا بموني .

نگاهم ناخود آگاه به سمت حسين كشيده شد با اخماي در هم داشت اقدس و نگاه ميكرد . اگه يه كلمه ي ديگه ميگفت آبروم و ميبرد بين حرفش پريدم و گفتم :

- دارم از اينجا ميرم . اومدم اسبابامو جمع كنم . پس بهتره اين دم آخري هر چي دلت خواست نگي . در ضمن ايشون پسر حاجي آقا حسينن !

اقدس مات داشت من و نگاه ميكرد انگار از حرفاش خجالت كشيد جلوي حسين ! از طرفي هم شايد فكر ميكرد كه اگه من برم ديگه صبح و شب به كي غر غر كنه ؟! نيشخندي روي لبم نشست و رو به حسين گفتم :

- بفرماييد اتاق من اين وره .

حسين نگاه عاقل اندر سفيهي به اقدس انداخت و به دنبالم راه افتاد . كمتر از 1 ساعت وسايل و گذاشتيم پشت وانت . موقعي كه كارمون تموم شد پريناز كوچولو دويد طرفم . تو چشماش اشك حلقه زده بود . ب*و*سيدمش و گفتم :

- تو واسه خودت يه كسي بشو كه هر كي نتونه هر چي دلش خواست بارت كنه . تو مثل من نشو باشه ؟

پريناز فقط سرش و معصومانه تكون داد لبخندي زدم و گفتم :

- تو بايد دكتر بشي . بهتم مياد . قول بده كه بشي .

- اونوقت اگه دكتر بشم مياي بازم ببينمت ؟

موهاش و نوازش كردم و گفتم :

- آره فندق معلومه كه ميام .

لباش به لبخندي از هم باز شد و گفت :

- پس قول ميدم كه دكتر شم .

دوباره گونش و ب*و*سيدم و ازش خداحافظي كردم . موقعي كه ميخواستم سوار وانت بشم دوباره به پشت سرم نگاه انداختم . يه زماني اين خونه برام يه سرپناه گرم بود . حالا معلوم نيست تقديرم چي ميشه و كجاها مسيرم ميفته . چند وقت حاجي نگهم ميداشت ؟ آخرش كه چي ؟

پر از سوال بود ذهنم . آشفته و به هم ريخته بودم . ولي من بلبل بودم . من مقاوم تر از اين حرفا بودم . ميتونستم رو پاي خودم وايسم !

نزديك خونه ي دكي شديم . نميدونم چرا ته دلم آشوب بود ! شايد از برخوردشون ميترسيدم . ” لولو كه نيستم ! منم آدمم . حالا يكم متفاوت تر ! ” به خودم دلداري ميدادم ولي خوب هر چي باشه خانواده ي دكي بودن ديگه اينجا هم آخرين اميد من بود واسه موندن . بايد مودب باشم جلوشون !


romangram.com | @romangram_com