#همیشه_یکی_هست_پارت_15
- مثلا كجا ميخواي بري ؟
- چه ميدونم مجبورم برم به دُكي رو بندازم ديگه . آخرين اميدم اونه !
- باشه پس تو فعلا برو من الان به بابا ميگم خبرش و بهت ميرسونم .
- دستت درد نكنه . پس منتظرم .
خداحافظي كرديم و از هم جدا شديم . بي هدف توي خيابونا راه ميرفتم . حالا بايد چيكار كنم ؟ حداقل برم پولم و از مهدي بگيرم . مسير خونه ي مهدي رو در پيش گرفتم تا من و ديد گفت :
- چقدر زود اومدي . گفتم عصر بيا .
- حالا قرآن خدا غلط شده ؟ كاري نداشتم اين ورا بودم گفتم اول بيام حسابم و بگيرم بعد برم شايد تا شب نتونم اين وري بيام .
نگاهي بهم انداخت و گفت :
- خبريه ؟
اينم انگار منتظر خبر عروسي من بود ! يه جوري ميگفت خبريه آدم مور مورش ميشد . اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :
- نه مثلا چه خبري ؟
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
- من از كجا بدونم ؟ تو همش تو كوچه و خيابون پلاس بودي حالا ميگي شايد نتوني اين وري بياي . خوب آدم شك ميكنه .
نفسم و پر صدا بيرون دادم و گفتم :
- سهمم چي شد ؟
مهدي كه ديد نميخوام جواب درستي بهش بدم اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- وايسا تا برات بيارم .
چند دقيقه اي تنهام گذاشت . روي تختي كه تو حياط خونش بود نشستم و منتظرش موندم . بالاخره با پاكتي برگشت و به طرفم گرفت :
- بيا بگير .
- چقدره ؟
حرفي نزد از كنارم گذشت و دوباره به سمت اتاقش رفت . در پاكت و باز كردم . 400 تومن بود . پولارو دوباره توي پاكت گذاشتم و از جام بلند شدم . مهدي عادتش اين بود هيچ وقت هر چي در مي آورديم و نصف نميكرد . معمولا سهم بيشترش و خودش بر ميداشت منم شكايتي نداشتم . از جام بلند شدم و با صداي بلندي گفتم : - من رفتم .
جوابي ازش نيومد از خونش بيرون زدم . موبايلم و از جيبم در آوردم و شماره ي حسن و گرفتم :
- هان ؟
- سلام بلد نيستي ؟
romangram.com | @romangram_com