#همیشه_یکی_هست_پارت_14

به نفع من شده بود . حالا ميتونستم با خيال راحت بقيه ي روز و برم دنبال خونه . به محلمون رسيديم مهدي من و سر كوچه پياده كرد و گفت :

- عصر وقت كردي يه سر بيا خونه سهمت و بگير .

سري تكون دادم و ازش جدا شدم . يه راست رفتم در خونه ي حسن بقچه . در زدم و منتظر موندم . خودش در و باز كرد :

- اِ بلبل تويي ؟

- آره كارت داشتم .

- بيا تو .

- نه همينجا راحتم . سريع كارم و ميگم و ميرم .

در خونشون و بست و رو به روم وايساد گفت :

- چيزي شده ؟

سرم و انداختم پايين تا حالا تو زندگيم از كسي خواهش نكرده بودم برام خيلي سخت بود گفتم :

- ببين حسن راستش اقدس من و بيرون كرده . امشب بايد يه خونه پيدا كنم . فوريه .

- امشب ؟ آخه مگه شدنيه ؟

بهش نگاه كردم و گفتم :

- خوب بايد شدني بشه .

منتظر بودم تعارف بزنه مثل اكبر ولي گفت :

- ميخواي چيكار كني ؟

همه ي اميدم و با اين حرفش از دست دادم گفتم :

- اميدم به تو بود .

- من؟!

- آره . ميخواستم اگه ميشه توي يكي از اتاق خالياتون يه مدت بمونم تا يه خونه گير بيارم . البته كرايشم ميدم .

حسن يكم فكر كرد و گفت :

- اگه خونه ي من بود كه قدمت رو چشمم بود بلبل . ولي خونه ي باباست و اون بايد بگه . منظورم و كه ميفهمي ؟ جون بلبل فكر نكني ميخوام بي معرفتي كنم يا فاز پيچوندن گرفتما . باور كن دست من نيست .

دستم و روي شونش گذاشتم و گفتم :

- ميدونم حسن . اين چه حرفيه . پس اگه شد الان برو به بابات بگو كه من زودتر بدونم . اگه اينجا نشد برم دنبال يه جاي ديگه .


romangram.com | @romangram_com