#همیشه_یکی_هست_پارت_12

به سمتش برگشتم و با صداي بلند گفتم :

- من عذر خواهي كنم ؟ اونوقت بايد يه عمر جلوش خم و راست بشم و كلفت بي جيره مواجب خانوم بشم . هنوز اين و نشناختي ؟ كفتار پير !

اكبر يه كم دست دست كرد و گفت :

- ميخواي بياي خونه ي ما ؟ ما يه اتاق خالي داريم . ميتوني يه مدت اونجا باشي .

ميدونستم از روي معرفتش داره اين و بهم ميگه . وگرنه باباش و خوب ميشناختم . آدمي نبود كه كسي رو تو خونشون راه بده . اونم من و كه آوازه ي جيب بريم تو محل پيچيده بود . اگرم خونه اي پيدا ميكردم كه به پولم ميخورد بازم شك داشتم كسي حاضر بشه به من اجارش بده . كي ميتونست به يه جيب بر اعتماد كنه ؟ تازه اونم يه دختر تنها !

گفتم :

- نه . يه كاريش ميكنم . حالا تا شب وقت زياده . من برم ديگه . فعلا .

اكبر ديگه چيزي نگفت . راهمون و از هم جدا كرديم و من به سمت خونه ي مهدي رفتم .

طبق عادت هميشگيم دو تا زنگ زدم و وايسادم تا در و باز كنه . بالاخره در باز شد . مهدي حاضر و آماده با اخماي در هم جلوم وايساد و گفت :

- دل به كار نميدي ديگه ! اين چه وقت اومدنه ؟ ميخواستي يه ساعت ديگه بياي ؟ حرفاي دُكي هواييت كرده ؟ اگه فكر شوهري بگو راهمون و جدا كنيم ؟

از اينكه حتي مهلت نداده بود سلام كنم دلخور شده بودم . اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :

- عليك سلام .

از خونه اومد بيرون . در و بست و گفت :

- بريم دير شد .

نفسم و پر صدا بيرون دادم . من تو چه فكري بودم اون تو چه فكري بود ! شوهر سيخي چنده تو اين بلبشوي زندگي ؟!

دنبالش راه افتادم . انقدر تند راه ميرفت كه حتي به گرد پاشم نميرسيدم . ديگه تقريبا داشتم ميدويدم دنبالش آخرش صدام در اومد گفتم :

- آروم تر برو بابا از نفس افتادم .

- راه بيا . الان اينجا تاكسي ميگيريم .

- موتورت پس كو ؟

- تعميرگاهه . ميريم از اونجا برش ميداريم بعد ميريم دنبال كارمون .

سر كوچه سوار تاكسي شديم . مهدي سرد و خشك بود مثل هميشه . منم غرق فكر و خيال خودم . حسن اينا توي خونشون يه اتاق داشتن . خانوادشم آدماي خوبي بودن . احتمالش زياد بود كه قبول كنن من برم پيششون . اگه اونجا نميشد ديگه هيچ جا رو نداشتم كه برم . البته ميتونستم به دُكي رو بندازم ولي تا مارو لچك به سر نميكرد ول كن نبود . همون خونه ي حسن اينا فعلا بهترين انتخاب بود . حالا تا بعدشم خدا بزرگ بود . اول بايد ديد اونا قبول ميكنن يا نه .

به تعميرگاه رسيديم . گوشه اي وايسادم تا مهدي موتورش و تحويل بگيره . زياد طول نكشيد . سريع سوارش شديم و به سمت مقصدي كه مد نظرش بود روند . هنوزم فكراي در هم بر هم اذيتم ميكرد . وقتي به خودم اومدم مهدي موتور و نگه داشت و گفت :

- اون يارو رو ميبيني ؟ داره از كنار خيابون رد ميشه ؟

با گنگي به سمتي كه اشاره كرده بود نگاه كردم گفتم :


romangram.com | @romangram_com