#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_97

تنم گر گرفته ومی سوزد...

جنین کوچکم بی قراری می کند..

زیر شکمم تیر می کشد...دنیا برای لحظه ای سیاه می شود ودوباره روشن.

"چرا به ارش اعتماد کردم؟!"

"به من گفته بود با یلدا ازدواج نکرده درحد نامزد بوده اند وتمام شده؟!"

"به من گفته بود ازدواجم اشتباه بود ومن حق انتخاب داشته ام!"

"به من گفته بود ازادم برای زندگی ام تصمیم بگیرم!"

"گفته بود با کدام علاقه پا به زندگی زناشوییم گذاشتم؟!"

"گقته بود یادت هست ...ماعاشق هم بودیم؟"

جسمی به اغوشم می کشد ،پلک هایم را باز می کنم یاسین است.

تمام صورت پدرم کبود شده  کلماتی به زبان می اورد وسعی دارد ازدست مادرم خارج شود وبه سمتم بیاید.

"فکر می کنم...فکر می کنم اخرین بار کی کتکم زده؟!"

صورت بی رنگ یاسین ولب هایی که تکان می خورد

"ان خط سفید دوست داشتنی"

چشم های قهوه ای یخ کرده اش نگران می شود.

صدای جیغ مادرم را می شنوم و "یا فاطمه زهرا" گفتنش را .


romangram.com | @romangram_com