#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_98

پدرم را میبینم و دستی که روی سینه سمت چپش فشار می دهد وخم می شود وخودم!!...

مایع گرمی را حس می کنم که از میان پاهایم می جوشد.

"یاسین کوچکم!" دستم را روی شکمم می گذارم.

"نه!یاسین کوچکم را دوست دارم...همان جنین چند هفته ایم را"

صدای یاسین مرتب در سرم تکرار می شود صدایم می زند"با عزیزم هایش چه کار کنم؟!"

چشم هایم را میبندم...میبندم ودعا می کنم...ارزو می کنم..."بمیرم"!!!



دکتر خرمایی را میبینم ولبخند کم نظیرش را.با افتخار درخواست دانشکده را مبنی بر تدریسم به دستم می دهد"همان دانشکده ای که روزی ارزویش را داشتم."

-بیمارستان رو چیکار کنم استاد،من توی یه دانشگاه دیگه ام مشغولم؟

-کارای کوچیک برای ادمای کوچیکه تو ساخته شدی که طراحی کنی!این دانشگاه به وجود یکی مثل تو نیاز داره...ترمم رو به اتمامه پس مشکلی نیست؟

دلم نمی خواهد تنها جایی را که می توانم یاسین را ببینم را رها کنم

-درموردش فکر می کنم.

می خندد

-می دونم مشکلت چیه!...می تونی درسای خاصی رو بگیری که وقت ازادتری داشته باشی؟

می خندم

-خب پس مشکل حل شد!همین فردا برو مدارکت رو تحویل بده؟


romangram.com | @romangram_com