#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_91

-حتی نگام  هم نمی کرد،حرف نمی زد،خونه نمی اومد،بریدم..

هق می زنم

-منو نمی خواست دیگه.

-چیکار کردی براش؟...سعی کردی و نشد؟

-احساس بدی داشتم،حتی روم نمی شد به یاسین نگاه کنم،فاصله می گرفت،توبدترین شرایط هم همیشه خودش جلو می اومد وحرف می زد،حرف می زدم..."بد عادتم کرده بود" بلد نبودم...بچه بودم...

هق می زنم

-بچگی کردم...اشتباه کردم وسادترین راه رو رفتم،نجنگیدم اونم مقاومت نکرد...داشت اذیت می شد...داشت اب می شد...من اینو نمی خواستم...رفتم...

هق می زنم و اگر منصور فرهنگ نیا هم مانند پسرش پسم بزند دست به دامان که شوم؟

گرمای دستش را و لحظه ای بعد گرمای پدرانه سینه اش را حس می کنم...میان حال خرابم میان گریه هایم لبخند می زنم... می گذارد گریه کنم تا ارام شوم....

از خودش جدایم می کند

-مطمئنی؟!

چیزی نمی گویم"یعنی حال وروزم را نمی بیند؟!" قطره ها پر می شوند ولبرریز ...لبخند می زند وعجیب احساس می کنم این واقعی ترین لبخند منصور فرهنگ نیاست.

-دیدیش تا حالا؟!

اشک هایم را پاک می کنم ولبخند کم رمقی می زنم.می خندد

-خب این سوال که پرسیدن نداشت؟!باهاش حرف زدی؟!

-نه! یعنی رفتم اتاقش ولی منو انداخت بیرون.


romangram.com | @romangram_com