#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_90
نفسش رافوت می کند،گردنم مرطوب می شود.
-جشن رو جلو می ندازیم موافقی؟
اگر زود تر ازدواج کنیم چیزی را از دست نمی دم از تنهایی در میایم،در مورد درس هایم هم یاسین مجبور نیست به خانه ما بیاید ومهمتر از همه حضور خود یاسین است...همین را می خواهم کف دست هایم را روی شانه راستش می گذارم متوجه می شود وجایمان را عوض می کند.نک انگشتانم را اطراف سفیدی لبش می کشم
-باشه!
حال...
صدای تقه ی در می اید ومن هیچ تمایلی برای مخفی کردن اشک ها وحال زارم ندارم.در باز می شود ومن منصور فرهنگ نیا را می بینم.داخل می شود ودر را پشت سرش می بندد.مرا تا به حال با این وضع ندیده،ضعیف بودنم فقط برای یاسین بوده وتنهاییمان.
کنارم روی تخت می نشیند.چیزی نمی گوید،می دانم می فهمد
-حرف بزن بابا؟!
"حرف بزنم؟!چه بگویم؟!با چه رویی؟!"
شانه ام می لرزد دیگر تحمل ندارم.
-حرف بزن تا مطمئن بشم اون چیزی که حس می کنم درسته؟
-احساس گناه می کنم ولی کاری نکردم...
زار می زنم
-به وحدانیت خدا نکردم!
-پس چرا تنهاش گذاشتی؟
romangram.com | @romangram_com