#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_85

مثل مادرم اشک های اذر خانم هم خشک نمی شود از دانشگاه از استرالیا از همه چیز می پرسد وخوب میدانم دلیل این اشک ها چیست!

منصور فرهنگ نیا فقط شنونده است نگاه نافذش باعث شرمم می شود،و تمام حواس پنج گانه من به ان اتاق است!

حالم خوب نیست،اصلا خوب نیست!اگر یاسین مرا نخواهد ... اگر نخواهد می میرم.اذر خانم که به اشپز خانه می رود با منصور فرهنگ نیا تنها می شوم.

"خدایا نمی توانم بگویم؟!"

کلمات را اماده کرده ام ولی بغض گلویم را گرفته.چشمانم که پر می شود بلند می شوم.نگاه و صدای گرفته ام از نگاه منصور فرهنگ نیا دور نمی ماند.

-می خوام برم توی اون اتاق!

 و با انگشت به اتاق یاسین اشاره می کنم.همین یک جمله چشمم را پر می کند،لبریز می شود وسر می خورد...نگاه پدرانه اش بغضم را سنگین تر می کند.از پله ها بالا می روم و خودم را به اتاق می رسانم...

با ورودم با هجوم یاسین رو برو می شوم همه جا...

  

گذشته..

 

با ارامش نظر می دهد،بعضی از لباس ها را رد می کند واز بعضی استقبال،می پوشم نگاه می کند و نظرش را می گوید.ارام ترین خرید عمرم را کرده ام نه غر غر های مادرم را داشته ام ... نه کمبود وقت پدرم را و نه پر چانگی یسرا و صبا را.

بازویم را می گیرد وبه طرف ویترین قدم بر می دارد

-نظرت درموردش چیه؟

با دیدن لباس گر می گیرم.لباس خواب سرخ کوتاهی که احتمال می دهم با قد من فقط تا

 رانم برسد دهانم را باز می کنم تا چیزی بگویم،قهوای چشمانش می خندد.دستش را روی پهلویم فشار می دهد


romangram.com | @romangram_com