#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_84
سبد گل را میان دستم جابه جا می کنم ودست عرق کرده ام را روی زنگ فشار می دهم.صدای خسته ی اذر خانم که می پیچد بغض می کنم
-گلسا!!
فقط همین یک کلمه کافی است همین یک کلمه!
در با صدای تیکی باز می شود.سوار اسانسور که می شوم نمی دانم سبد گل است یا بغض نشسته میان گلویم که هوار می کند رهایش کنم.
در که باز می شود اذر خانم را میان چهارچوب منتظر میبینم...عینک روی چشمش ولپ های اب رفته اش
دلم پر می کشد اشک هایش که سرازیر می شوند خودم را میان اغوشش پیدا می کنم تمام تلاشش را می کند که هق هق نکند ...
-خاله!
هق می زند ومن اشک می ریزم
-جان خاله...عزیزه دله خاله...
ارزو می کنم ...
ارزو می کنم... کاش زمین دهن باز کند ومنه نمک نشناش را ببلعد ...
از اغوشش جدا می شوم...مرد دوست داشتنی زندگی ام را میبینم می دانم دیگر عروسش نیستم شاید مرده باشم... ولی به تنها چیزی که فکر می کنم اغوش پدرانه اش است.محکم بغلش می کنم،بوی یاسینم را می دهد بوی مردانگی!
ریش جو گندمی اش سفید تر شده اند ،نگاهش نافذ تر و پدرانه هایش پدرانه تر...
romangram.com | @romangram_com