#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_81

 تا بیدار شدن ارام بالای سرش می مانم .دلم برایش کباب است،برای تنهایی اش،برای بی پناهی اش،برای لج بازی هایی که زندگی اش را خراب کرده...

 فرزاد می خواهد خودش ارام را برساند،موافقت می کنم وخط و نشان های ارام را به جان می خرم.



جمعه است ومن برای امروز یک هفته که نه چهار سال منتظر مانده ام.به خانه زنگ می زنم.پدرم اخرین ماهای پست مهمش را می گذراند.سرش شلوغ است.می خواهم با مادرم حرف بزنم ولی نمی دانم از کجا شروع کنم.به مادرانه هایش گوش می دهم و اشک هایش را به جان می خرم.می خواهد وسایلم را جمع کنم و به خانه برگردم،خوب می دانم از این خانه طرد شده ام و دیگر جایی برای ماندن ندارم.انچه را که می خواهم می شنوم،اشتباه نکرده ام ، مطمئن بودم من عاشق یاسین و مردانگی اش شده ام واو بارها و بارها به من ثابت کرده من لیاقتش را ندارم ولی حتی اگر نخواهدم من می خواهمش داشتنش تمام سهم من از این دنیاست.

 

 لباس مرتبی می پوشم وخودم را برای رفتن اماده می کنم.جلوی اینه می ایستم و ارایش ملایمم را از نظر می گذرانم.نسبت به چهار ساله گذشته تغییر کرده ام.سوییچ را بر می دارم.دکمه اسانسور را فشار می دهم.از اپارتمان که خارج می شوم سینه به سینه ارش می شوم.منتظرم بوده! بوی عطر همیشگی اش را می دهد زمانی مشتاق این عطر بودم .

 -باید حرف می زدیم توی بیمارستان جاش نبود!

-ادرس اینجا رو کی بهت داده؟

-پروندت!

می خواهم اعتراض کنم دستانش را بالا می اورد

-می دونم کارم درست نبوده ولی چاره ای نداشتم!

-قبلا هم بهت گفتم علاقه ای ..

-باشه!باشه هر چی تو بگی!؟

گوشه پیشانی اش خال کمرنگی دارد چطور هیچ وقت متوجه اش نشده بودم؟

چشمانش به همان سبزی است.

-منو تو دو تا ادم بالغیم،گلسا باید حرف بزنم و انتظاردارم حداقل بهم گوش بدی!


romangram.com | @romangram_com