#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_80

ساعت را نگاه می کنم وارام غرق خواب را.به اصرار فرزاد ارام را به بیمارستان اورده ایم.نگران بود ولی من به این حال وروز ارام خو گرفته ام.با داخل شدن فرزاد سرم را بالا می اورم ساعت 4صبح است.او را هم بد خواب کرده ام. 

-شماچرا هنوز اینجاید؟!

نگاهش می کنم

-باید کجا باشم؟!

جا می خورد ولی خودش را نمی بازد

-خودم اینجا هستم!

لبخند غمگینی می زنم که از هزار زهر خند هم بدتر است.

-ارام به دیدن فامیلاش بالای سرش عادت نداره!

قدم بر می دارد و نزدیک می شود.می دانم حرفم ناراحتش کرده ولی کوتاه نمی ایم.شاید غرور ارام اجازه ندهد گلایه کند ولی من می کنم.

-می دونم چی می گید ولی من هیچوقت مقصر نبودم!

بلند می شوم.

-این حرف ها رو به خودش بگید اقای دکتر؟

کیفم را بر می دارم واز اتاق خارج می شوم.می دانم این ساعت سارا بیدار است روی صندلی های راهرو می نشینم و با دخترک 8 ساله ام حرف می زنم،می خندم و می خندانم.صدای دیوید که داخل گوشی می پیچد نگاهم روی مرد رو پوش دار سر می خورد.قدم هایش را از برم لحظه ای مکث می کند ومن نمی دانم در جواب دیوید چه می گویم.راه می افتد با دیدن دو جفت کفش زنانه نگاهم را بالا می کشم.یاسینم را می بینم ودودکتر جوان .تمام حواسش به پرونده داخل دستش و توضیحاتی که می دهد هست مثل همیشه دقیق و مسلط.

-الو گلسا هستی؟

"نه نیستم"

بدون اینکه نگاهم کند رد می شود ومن به این نادیده گرفتن ها عادت ندارم.یاسینم را می خواهم یاسین ارام خودم.مکالمه را ادامه می دهم ولی فقط خدا می داند چه حالی دارم...


romangram.com | @romangram_com