#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_79

حال...

 

باصدای عق زدن از خواب بیدار می شوم.از این شب ها در استرالیا زیاد داشتیم...در را باز می کنم و با ارام از حال رفته ی کنار وان نگاه می کنم.خودم را با او می رسانم رنگ صورتش وخامت حالش را می رساند.زیر بازویش را می گیرم ولی او باز عق می زند.موهایش را بالا جمع می کنم.بدنش سرد شده و عرق  کرده.دوباره و دوباره عق می زند،به صورتش اب می زنم ... بی حال به کاشی ها تکیه می دهد یقه اش کاملا خیس شده.به اتاق می روم و با تلفن همراه و پتوی نازکی بر می گردم. می لرزد پتو را دورش می پیچم.

-اروم باش من اینجام...اخه چرا وقتی بهت نمی سازه خودت رو به این روز می ندازی؟

صفحه گوشی را روشن می کنم.می لرزد بد هم می لرزد.زیر بغلش را می گیرم ،در ایستادن ناتوان است سنگینی اش را روی شانه ام می اندازم وبه تخت می رسانمش

-سردمه!

پتورا رویش می کشم رنگش پریده.باز لب هایش تکان می خورد،شماره را می گیرم

-سردمه!

موهایش را از روی صورتش کنار می زنم

-اینجام عزیزم.

صدای خواب الودش می پیچد

-دکتر صالح؟

صدایش هوشیار تر می شود،بهم خوردن لب های ارام را می بینم

-چیزی شده خانم کاویان؟

-بهتون احتیاج دارم...

 


romangram.com | @romangram_com