#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_77
پهلو هایم را می گیرد وبالاترم می کشد.برای حفظ تعادلم دست هایم را به سینه اش تکیه می
دهم.
-خوابه خیلی بهم چسبید..
لبخند روی لبم می نشیند نگاهش برق می زند و وسوسه ام می کند.طعم لبانش را چشیده ام نگاه خمارش گرمم می کند شرم را فراموش می کنم، خم می شوم واو استقبال می کند...دمای بالا رفته بدنش را که حس می کنم می خواهم فاصله بگیرم ولی یاسین دست بردار نیست.دستانش که زیر تاپم می خزد،صدای اذر خانم باعث می شود با هراس فاصله بگیرم وتقریبا بدون نگاه کردن به یاسین در بروم.
تمام مدت شام نگاهم فقط به بشقاب است.با صدای منصور فرهنگ نیا سرم را بالا میاورم.
-کی میری بابا؟!
نگاه یاسین را روی خودم می بینم
-اخر هفته!
نگاهم را به منصور فرهنگ نیا می دوزم.نمی دانم نگاهم چه دارد که می گوید
-هنوز به گلسا نگفتی؟!
- نه پدر فرصت نشد!
چیزی نمی گویم میدانم اگر یاسین خودش بخواهد می گوید.
اواخر اسفند است و خیابان ها شلوغ شیشه را پایین می دهم، خنکی هوا را دوست دارم...
-باچند تا از همکارام اخر هفته می ریم "ونکوور"،یه سمینار پزشکی برگذار میشه وقراره مقاله ی تیمیمون رو ارائه بدیم..
نگاهش می کنم تمام حواسش به رانندگی اش است.اطراف لبهایش خط سفیدی رد انداخته
romangram.com | @romangram_com