#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_76
زمان را از دست داده ام و مکان را هم،نمی دانم چقدر زمان گذشته ولی تمام استخوان هایم درد می کند به با کره گی ام احترام گذاشته ولی دیگر چیز پنهانی از او ندارم.خودم را از گره سینه اش جدا می کنم . ملافه را دور خودم می پیچم .به یاسین نیمه برهنه در خواب نگاه می کنم "نه مرده ام...نه له شده ام لذت برده ام و نفس کم اورده ام" تمام نگرانیم این است که صدای نفس هایم به پایین رسیده باشد.لباس های پخش وپلا شده ام را جمع می کنم وبه طرف حمام می روم.
موهایم را خشک می کنم وشانه می زنم.از پله ها سرازیر می شوم .منصور فرهنگ نیا را می بینم که روزنامه ی کیهان را ورق می زند.احساس گرما می کنم.سلام می دهم.بلند می شود واغوشش را برایم باز می کند
-سلام دخترم!بیا اینجا ببینم؟یک ساعته منتظرم...این پسر اصلا انصاف نداره ماهم دلمون می خواد ببینیمت!
پیشانی ام را می بوسد وتمام نگرانی من این می شود که نکند صورتم چیزی را بروز دهد.به اشپز خانه می روم و میز را می چینم.اذر خانم حمام است.منتظر می مانم بیاید وشام را بکشیم.
گر گرفتگی ام با لبخند ها و حرف های پدرانه منصور فرهنگ نیا وقربان صدقه های اذر خانم فرو کش می کند.برای بیدار کردن یاسین به اتاقش می روم.با دیدنش تمام هیجانات خوش ایند ساعات پیش به ذهنم هجوم می اورد.گوشه تخت می نشینم و صدایش میزنم
-یاسین؟!
با همان چشم های بسته می گوید
-چرا رفتی؟
-خب...مادرت...من مهمون بودم...ناراحت..
لبخند کم رنگی روی صورتش می نشیند مچم را می گیرد و می کشد روی سینه اش پرتاب می شوم.هییی خفیفی می کشم.قصد فاصله گرفتن دارم ولی محکم نگهم می دارد
-اروم بگیر!
دست از تغلا می کشم.سینه اش حرارت ساعات پیش را ندارد ولی گرم است.
-شام اماده است مادرت گفت بیام بیدارت کنم.
romangram.com | @romangram_com