#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_74

-اوهمم!

-می خواستم در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم.

تمام تلاشم را به خرج میدهم وبه نیم رخش نگاه می کنم... ته ریشی جالبی دارد.ادامه می دهد.

 -بعد از شام حرف می زنیم!

 گوشی اش را بر می دارد وطی مکالمه اش از پدرم کسب اجازه می کند.خال کمرنگ روی گردنش همان خال قهوه ای...چشم هایم را میبندم وداخل ماشین زود خوابم می برد.

 با صدا زدن هایش چشم هایم را باز می کنم.

-اگه خوابت میاد می تونی توی اتاق من استراحت کنی برای شام بیدارت می کنم؟

هنوز گیج خوابم  نه ای زیر لب می گویم پیاده می شوم.اصلا حواسم نیست که باید منتظر بمانم تا یاسین همراهم شود.دکمه اسانسور را می زنم و بالا می روم.با دیدن اذر خانوم و پرسشش مبنی بر بودن یاسین تازه به خودم میایم. خودم هم نمی دانم چه بگویم.تعارفم می کند و برای عوض کردن لباس مرا به اتاق یاسین می فرستند.مقنعه و مانتویم را در می اورم وبا همان شلوار جین و تاپ استین کوتاه روی تخت می نشینم.

 به محض ورودش نگاهش می کنم حتی نیم نگاهی هم به من نمی اندازد.دکمه های پیراهنش را پشت به من باز می کند.

 -در مورد چی می خواستی حرف بزنی؟

همانطور که پیراهنش را از تنش جدا می کند می گوید

-فکر نمی کنم امشب موقع مناسبی برای مطرح کردنش باشه!

 

شاخک هایم فعال می شود بخاطر امروز ناراحت است.ولی تا الان نه اخمی کرده نه مواخذه ای ونه پرسشی! رکابی اش را هم در می اورد.

شانه و کمرش خالی ندارد حوله اش را برمی دارد وبه طرف حمام می رود.نگاهم به در بسته حمام می ماند.جلوی اینه می ایستم  گیره موهایم را باز می کنم.همانجا روی صندلی جلوی اینه می نشینم .نمی دانم چقدر زمان گذشته به خودم که می ایم از کنارم رد می شود.می چرخم ونگاهش می کنم.با همان موهای نم دار روی تخت دراز می کشد.ساعد دست راستش را روی چشم هایش می گذارد ودست چپش را روی شکمش.

-من کمی استراحت می کنم می تونی تا اون موقع بری پیش مادرم؟


romangram.com | @romangram_com