#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_73
با پسر ها از ازمایشگاه بیرون می زنم استقبال چندانی از وسیله یمان نشده ولی دکتر خرمایی خوشحال است.قول داده طرح را ثبت کند و برای کاربردش هم از نفوذش استفاده کند.پسرها ناراضی هستند،ولی من خوشحالم که برای اولین بار حداقل توانسته ام توانایی ام را به خودم ثابت کنم.با زنگ گوشی ام از بقیه عذر خواهی می کنم.اسم یاسین روی صفحه خاموش و روشن می شود بین جواب دادن و ندادن می مانم از صبح سه بار تماسش را جواب نداده ام.چشمانم را می بندم و دکمه سبز را لمس می کنم.حرف که می زنم صورتم گر می گیرد.
-یاسین؟!
صدایش هنوز به حالت عادی برنگشته
-خوبی گلسا!؟
-خوبم!
-سرما که نخوردی؟
با یا اوری ان روز از شرم گرمم می شود.
-نه خوبم!
-خداروشکر نگران بودم، مادرم برای شام خواسته ببرمت؟
-باشه میام!
-ساعت 30/6تو پارکینگ منتظرتم.
-باشه.
خداحافظی می کنم و تعارف پسر ها رامبنی بر رساندنم را رد می کنم.سره ساعت مقرر در پارکینگ به ماشین یاسین تکیه می دهم.مرا که می بیند به طرفم قدم بر می دارد.با مخاطب تلفنی اش خداحافظی می کند
-سلام...معذرت می خوام ده دقیقه دیر شد.
مهم نیست ارامی زیر لب می گویم وسوار می شوم.سرم را به صندلی تکیه می دهم و چشم هایم را میبندم
-خوابت میاد؟!
romangram.com | @romangram_com