#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_70
انقدر هیجان دارم که بی توجه به مادر گفتن های مادرم پله ها را بالا می روم.می دانم از شنیدنش خوشحال می شود.کیفم را روی تخت پرت می کنم وبه سمت حمام می روم.
صدای مادرم را از داخل اتاقم می شنوم
-حالت خوبه مادر؟!
از همانجا می گویم
-خوبم مامان!
همانطور که صدایش نامفهوم تر می شود می گوید
-ترسوندیم مادر بیا پایین یه چیزی بخور؟
باشه ی بلندی می گویم.ساعاتی بعد اماده شده وشیک جلوی مادرم اب پرتقال را سر می کشم و رفتنم را به منزل فرهنگ نیا اطلاع می دهم.به اژانس زنگ می زنم و میان راه یک دسته گل رزسرخ هم از گل فروشی می گیرم.
زنگ را فشار می دهم.صدای اذر خانم می پیچد می دانم منصور فرهنگ نیا هنوز به منزل
نیامده.اذر خانم با دیدنم لبخند خسته ای می زند.مثل همیشه در اغوشم می گیرد ومن سراغ
یاسین را می گیرم.
-یاسین هست خاله؟!
به دسته گلم نگاه می کند و لبخندش رنگ می گیرد.
-اره مادر ... ولی یک هفته ای هست سرما خورده خودت که می شناسیش استراحت نمی
کنه،پریروز و دیروز حالش خیلی بد بود مجبور شدم به پدرش شکایت کنم...
romangram.com | @romangram_com