#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_69
-من شام رو پایین می خورم تا برگردم یکی از لباس های منوبپوش لباست نامناسبه؟
-باشه!
می رود ومن میان لباس هایش شلوارک مشکی و تی شرتی برمی دارم وتن می کنم.تنم که به تخت می رسد بی خیال بند شلوار می شوم و چشم هایم را می بندم.
چشم که باز می کنم.پرده شیری رنگ تکان می خورد میان بازو ها وسینه یاسینم.در اغوشش می چرخم ولی علاقه ای به جدا شدن ندارم.ریتم منظم نفس هایش خبر از خواب بودنش می دهد.دستم را بی اختیار روی بازویش به حرکت در می اورم"یاسین و کشتی!"چرا این همه سال هیچ وقت نفهمیدم او این ورزش را انجام می دهد.روی قفسه ی سینه اش که چفت می شوم می فهمم بیدار است.
-ماشین مادرت تعمیر گاست تا پس فردا تحویلت می دم!...درمورد دکتر خرمایی من به تواناییت ایمان دارم مطمئنن استادت هم همین نظر روداره که اصرار داره حتما توی اون گروه باشی...می دونم می تونی به اون پسر ها ثابت کنی که اونی که اوانا فکر می کنن نیستی...دیروز ناراحت شدی چون واقعا خودت هم به توانایی هات ایمان نداری تا وقتی خودت رو باور نداشته باشی برای این حرف ها تره خورد می کنی وهمین ها باعث پسرفتت میشه...من می خوام خانمم ثابت کنه که نابغه اس نه کسی که فقط نمره کامل کتاب ها رو میاره.
-اونا اصلا نمی خوان که من توی گروهشون باشم.
-باشه...ولی بمون وبهشون ثابت کن که بدون تو گروهشون ناقصه ...ثابت کن وجودت چقدراهمیت داره واین فکر تو بوده که اونا به جایی رسیدن.
-من فقط 19 سالمه،تجربه هیچ کاریم ندارم!
- پس خودت هم هنوز خودت رو ثابت نکردی ،همیشه از یه جایی شروع میشه...طرحشون رو بگیر و مطالعه کن روی من هم حساب کن.
از یاسین فاصله می گیرم احساس بهتری دارم فقط یک کلمه می گویم
-ممنون!
لبخند می زند.
وچقدر از این ممنون ها به یاسین بده کار می شوم!
romangram.com | @romangram_com