#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_67

دست یاسین که میان کتفم می نشیند به خودم می ایم

-ببخشید من نمی خواستم نگرانتون کنم!

منصور فرهنگ نیا لبخند می زند و من عجیب دلم می خواهد به اغوشم بگیرد.

-الهی هزارمرتبه شکر سالمی مادر،یاسین جان برین بالا من شامتون رو میارم؟

یاسین به کتفم فشار می اورد و من همراهش راه می افتم.به اتاقش که پا می گذارم ناخوادگاه همان رایحه رابه یاد می اورم.گوشه ابتدایی تخت می نشینم ویاسین یکی یکی دکمه های پیراهنش را باز می کند.باهمان لباس به تاج تخت تکیه می دهم وپاهایم را داخل شکمم جمع می کنم.دست هایم را دور زانویم حلقه می کنم.وبه یاسین که برای پیدا کردن لباس داخل کمد خم شده چشم می دوزم.تمام تنم بی حس است.به رکابی سفید وپوست گندمی اش نگاه می کنم.تی شرتی بر می دارد و بر می گردد.پیشانی ام را روی کشکک زانویم می گذارم.گوشه تخت که پایین می رود سرم رابی حال بالا می اورم.نگاهم روی سینه اش می ماند.

-حالت خوبه؟!

-بدنم بی حسه!

-نمی خواهی لباست رو عوض کنی؟

به مانتوی مشکی ام نگاه می کنم و مقنعه ای که هنوز بر سرم دارم.

-خیلی خسته ام با همینام می تونم بخوابم .

-گلسا؟!

نگاهم را از لباسم می گیرم

-فکر میکنی اذیت بشی من لباست رو دربیارم؟

نگاهم را دوباره به سینه اش می دوزم بی حال پلک میزنم.

-نه!

جلوی می کشد و مقنعه ام را ارام برمی دارد.نگاهم از خال قهوه ای رنگ روی گردنش سر می خورد وروی خال مشکی رنگ روی سینه اش ثابت می ماند.گیره موهایم را باز می کند.کنار همان خال دقیقا روی جناق سینه اش خال کم رنگ و محو دیگری هم هست.دکمه های مانتویم را یکی یکی باز می کند.


romangram.com | @romangram_com