#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_66

-ماشین؟

-نگران نباش..



وقتی به خانه می رسیم دیر وقت است.چهره اشفته اذر خانم میان حال اولین چیزی است که

میبینم.نمی دانم قیافه ام چه شکلی است که با دیدنم به صورتش می کوبد و به اغوشم می

کشد.منصور فرهنگ نیا کتابش را کناری می گذارد وبلند می شود.چهره اش برعکس اذر خانم ارام است.لبخند می زند

 -خدارو شکر سالمی بابا جون!خانم ولش کن ترسوندیش؟

 -الهی قربونت برم مادر.

 مرا از خودش جدا می کند ونگاهش را بین تمام اجزای صورتم می گرداند وتمام فکر من به "بابا جون گفتن"منصور فرهنگ نیاست.به صورت تپل اذر خانم نگاه می کنم

 -خوبم خاله!

-دورت بگردم مادر رنگت مثل گچ سفید شده!

صدای یاسین می پیچید

-مادر اگه اجازه بدید گلسارو ببرم بالا استراحت کنه؟

-پس افتادم مادر وقتی بهم زنگ زدن!

"به اذر خانم زنگ زده بودند؟"

یادم می اید اخرین تماسم با اذر خانم بوده.


romangram.com | @romangram_com