#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_64

-گلسا حالت خوبه؟ 

نگاهش می کنم.می خواهم حرف بزنم ولی فقط دهانم باز می شود تمام فشار های عصبی امروزبه غده های اشکی ام فشار می اورد ویاسین میان حلقه اشکم محو می شود.بازویم گرم می شود.

-الان برمی گردم اروم باش؟!

دلم نمی خواهد برود اشک هایم گلوله می شوند واو می رود.دلم باز پر می شود و اشک هایم هم خالی اش نمی کنند.دستم را محکم تر دور فرمان قفل می کنم.احساس می کنم ماهیچه های معده ام مچاله شده اند.ماشین پلیس جلوی چشمانم حرکت می کند ودور می شود.در سمت راستم باز می شود.نگاهم را از روبرو نمی گیرم ونه می توانم بگیرم.گرمی دستانش را روی بازویم کمتر از دفعه قبل حس می کنم.

-گلسا به من نگاه کن؟!

چشمانم را می بندم

-گلسا بامنی؟

نگاهش می کنم.

-بریم تو ماشین من؟!

-می خوام..دستام ...دستام باز نمیشن؟

خودش را جلوتر می کشد ومن تازه متوجه موهای نم دارش در این سرما می شوم.قهوه ای چشمانش نگران است.دستش را روی مشت گره خوردم برروی فرمان می گذارد.دستش گرم است.

-می خوام بغلت کنم باشه؟!

سرم را تکان می دهم واو از پهلو بغلم می کند تنش هم گرم است.عضلات منقبض شده ام این را به خوبی حس می کنند.نوازش انگشتانش روی دست و پهلویم عضلاتم را شل می کند.صورتم را زیر گلویش می برم وهمانجا نفس می کشم مشت ازاد شده ام را از دستش بیرون می کشم ودور کمرش حلقه می کنم.قفسه سینه ام مجالی برای نفس کشیدن پیدا می کند ولی هنوز بغض دارم  ونفس نفس می زنم.دست هایش هنوز نوازش می کند و همین نوازش ها باعث می شود بغضم زیر گلویش بترکد نفس می زنم.

-امروز صبح...من...دکتر خرمایی مقالم رو دید وتعریف کرد گفت...من رفتم ...ازم خواست توی یه طرح که برای دانشجوهای ارشدش بود...من هم باشم...رفتم..

کمرش راچنگ میزنم

-...اونا...نمیدونم دکتر خرمایی چه اصراری به بودن من داره...یکی شون عملا به من خندید وگفت با چهارواحد کتاب پاس کردن که...نمیشه طرح کار کرد...من فقط نظرم رو گفتم...


romangram.com | @romangram_com