#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_63

- برای حرف زدن با ارام فقط کافیه درکش کنید!

-من دختر عموم رومی شناسم خانم کاویان تمام مشکل اون بامن رابطم با پدرمه وفامیلی که یدک می کشم...

حرف میزند ومن می دانم این مرد ارام را دوست دارد."فرزاد صالح"کسی که میان حرف ها و خاطره های کودکی ارام پرنگ است و حمایتگر...و شاید به همان دلیل صالح بودن به چشم ارام نمی اید واین ارام است که به هر قیمتی از این خاندان فاصله می گیرد.خوب می دانم که برای این به چشم نیامدن ها احساسش را هم خاک کرده!

لباس مناسبی را از میان لباس های رنگارنگ ارام بیرون می کشم.نگاهی به ساعت می اندازم

12شب رانشان می دهد.

تمام مدتی که استرالیا بودم فکر می کردم برمی گردم وبه زندگی از هم پاشیده ام سرو سامان می دهم.ذهن اشفته ام را به بالشت می رسانم ... امروز به سارا زنگ زده ام و او مثل یک دختر بچه دوست داشتنی از احساس دلتنگی اش برایم گفته.

 تمام ارامشی که بدست اورده بودم به هم ریخته...غلت می زنم وبه جای خالی کنارم چشم می دوزم...دلم یاسین می خواهد...دلم مردانگی اش را ان ارامش کم نظیر ومنطق خدشه ناپذیرش را می خواهد...حمایت های بی دریغش را ...خودم را به او بسپارم...بغض باز میان گلویم جا باز می کند و اضافه وزن می اورد...برخورد ان روزش را به یاد می اورم...تاب ندارم که یاسینم با من اینطور تا کند...

 

گذشته...

 

استاد خرمایی از مقاله ام استقبال کرده حرف های دلگرم کننده از پیشرفتم  می زند.بادیدنم خوشحال می شود وکتاب های خاصی را به زبان اصلی معرفی می کند.از ازدواجم تعجب می کند ولی با شنیدن اسم یاسین می توانم برق محسوس میان چشم های میشی اش را ببینم.

 به مادر زنگ میزنم ودلیل دیر رفتنم به خانه را اطلاع میدهم استاد خرمایی مرا همراه خودش به جمع پنج نفره دانشجویانش که روی طرحی کار می کنند می برد...

 

*********************************************

کلاس و بهتر بگویم امروز تمام شده بخاطر فشارو ناراحتی که امروز متحمل شده ام توانایی رانندگی را هم در خودم نمیبینم نیم ساعتی را پشت فرمان می نشینم سینه ام به شدت سنگین است دلم می خواهد گریه کنم ولی نمی توانم.شاگردان دکتر خرمایی بعد از رفتنش کاملا مرا به باده متلک گرفته اند وعملا تا اخر ساعت مسخره ام می کردند دانشجویان فوق لیسانسی که بقول خودشان امروز خوب سر گرمشان کردم. تاحد مرگ احساس بدی دارم" ارش هم با دختر عمویش نامزد کرده"...

ماشین را روشن می کنم وبی توجه به حال خرابم راه می افتم.اگر اصرار استاد خرمایی نبود پایم را هم در ان ازمایشگاه نمی گذاشتم.دلم می خواهد زودتر به اتاقم بروم. سینه ام می سوزد.پشت ترافیک می مانم و شیشه را پایین می دهم سردم می شود ولی اهمیت نمی دهم.حرف های بی سروته پسره کناریم هم باعث نمی شود شیشه را بالا بدهم گونه ام وتمام درونم گر گرفته ومی دانم این گر گرفتگی بی ربط به شنیده های صبحم نیست.راه باز می شود. شیشه را بالا می دهم وپایم را روی گاز فشارمی دهم. هنوز اصرار دارم گریه نکنم."نباید گریه کنم نباید!" به ماشین کناریم نگاه می کنم پسر ها دست بردار نیستند.حالم خرابتر از تصورم است.ماشین پسر ها جلویم میپیچد و برای اینکه به انها نخورم فرمان را میپیچم وبه جدول می کوبم.میان خرابی حالم همین را کم داشتم.در عرض چند دقیقه اطرافم پر می شود از ادم...ولی دست هایم محکم دور فرمان قفل شده وقصد جداشدن ندارد.حتی نمی توانم شیشه را پایین بدهم در سمت راستم باز می شود وان مرد با پیراهن سفید ودرجه مشکی روی شانه اش چیزی می گوید.فقط حرکت لب هایش را متوجه می شوم.چشم هایم را می بندم وارزو می کنم روی تختم باشم...نمی دانم چقدر زمان می گذرد باز درسمت راستم باز می شود ومن صدای یاسین را واضح می شوم.کمی نفس میزند


romangram.com | @romangram_com