#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_61

-اومد اینجا...گفت برای چی برگشتم...گفت کی اجازه داده برگردی...



 محکم تر به خودم می فشارمش به خودش میپیچد ومن خوب درد دختر میان اغوشم را می فهمم.

 -من مایه ابرو ریزی نیستم!...چرا دست از سرم برنمی دارن؟...چرا حالا که از خانوادشون  بیرون اومدم رهام نمی کنن.؟...می خوام برای خودم زندگی کنم...خسته ام خیلی خسته ام...

زارمیزند وادامه می دهد

 -هیچیشون رو نخواستم...مرگ خانوادم تقصیر خودش بود...پدریش رو نمی خوام...بره به 

جهنم...همشون یه مشت اشغال ظاهر نمان...فقط دنبال  پست و مقامن... به هر قیمتی

 بالحن عاجزانه ای می نالد

-می خوام زندگی کنم...

بغض نشسته میان گلویش نمی گذارد ادامه دهد.میان اغوشم انقدر از زندگی اش می نالد تا

خوابش می برد.کاناپه را می خوابانم و از اتاق پتویی می اورم و رویش می کشم.پنجره را می بندم وموهای زنگ خورده زیبایش را از صورتش کنار می زنم گونه اش را می بوسم زمزمه بی کلامی شبیه"مامان"از میان لب هایش خارج می شود.

میز راجمع می کنم  وبطری ها را داخل سطل اشغال می اندازم.

گوشه کاناپه می نشینم و نگاهش می کنم.کتم را از تنم در می اورم و دکمه های لباسم را باز می کنم.

به نفس های منظمش گوش می دهم"اولین بار توسط دیوید با ارام اشنا شدم دیوید برایم از دختری گفته بود که هم زبانم است و در شرکتش به عنوان مدل کار می کند. تنهاییم انگیزه ای شد تا ارام را ببینم در ظاهر دختر مغروری به نظر می رسید.دفعه اول اصلا نتواستم با او ارتباط برقرار کنم طعنه های کلامش هم زیاد بود.شبی که دیوید از من خواست به بیمارستان بروم را هرگز فراموش نمی کنم .خودکشی کرده بود و از لحاظ روحی به شدت به هم ریخته بود ... به زبان فارسی هزیون می گفت. دو روز تمام بالای سرش بودم وقتی هوشیار شد  فقط گریه می کرد

زمانی که خواستم برای دلداری یه اغوشش بکشم خودش پیش قدم شد.از زندگی اش گفت...از خانواده ی کله گنده عموهایش و شوهری که جواب اعتماد و دوست داشتن هایش را با زنان صیغه ای داده بود. ازدواجش با ارام صرفا بخاطر موقعیت مطرح عموهایش بود.به انچه می خواست رسیده بود و به همین سادگی به تمام عاشقانه های پاک ارام پشت کرده بود" 

گوشی روی میز که می لرزد از افکارم خارج می شوم برش می دارم وبه اسم"زرافه" روی گوشی لبخند می زنم"ارام ادم نمی شود" بلند می شوم وبرای جواب دادن به طرف اتاق خواب می روم


romangram.com | @romangram_com