#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_59

-دیگه خسته شدم!

عینک شفافش رابرمی دارد و نگاهم می کند 

-میشه بهم بگی اون شال برای چی هنوز سرته اینجا که کسی نیست؟!

روی سرم که دست می کشم تازه متوجه می شوم تمام مدت شال سرم بوده.

-حواسم نبود!

شال را می کشم و گیره موهایم را باز می کنم .درحالی که نگاهش روی

موهایم است می گوید

-باشه برای امشب کافیه. 

بلند می شوم وبه بلوز و شلوار مشکی ام نگاه می کنم.باان شال سیاه!!چه شده بودم؟!برای عوض کردن لباس و زدن مسواک به حمام می روم وقتی برمی گردم یاسین دراز کشیده.کمی دچار تردید می شوم.نمی دانم چرا؟.موهایم را پشت گوشم می برم چراغ را خاموش می کنم ودر نور کم چراغ خواب روی تخت می خزم.گوشه تخت در انتهایی ترین نقطه دراز می کشم.ساعت دو نصفه شب است ومن برای فرادا صبح کلی برنامه داشتم.

 -فکر می کنی تو بغل من اذیت بشی؟

 برمی گردم ودر نور کم نگاهش می کنم

-نه اصلا!

بازوهایش را از هم باز می کند ومن ارام خودم راجلو می کشم وبه اغوشش می خزم.دستهایش دور کمر و شانه ام میپیچد گرمای فوق العاده ای به تنم سرازیر می شود به خودش فشارم می دهد صورتم را زیر گودی گلویش می برم همان رایحه گیرنده های بینی ام را نوازش می کند دست هایش که داخل موهایم به حرکت در می اید خودم را به لذت خواب  ونوازش می سپارم.

حال... 

بلند می شوم و پرده را کنار می زنم.صدای مبایلم مرا از افکارم بیرون می کشد دکمه سبز را  لمس می کنم

-ارام؟


romangram.com | @romangram_com